Announcement

Collapse
No announcement yet.

Narges & Amir

Collapse
X
 
  • Filter
  • Time
  • Show
Clear All
new posts

  • Narges & Amir

    hey pplz... In dastano man az ro net gereftam ke albate its a true story az zabane hamon narges & amir....
    so let's start reading
    (albate in narges man nistama yeki digast)
    Last edited by Narges-Khanoom; 05-07-2006, 09:09 PM.
    هركجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
    چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


    زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


    اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

  • #2
    برای ديدن يکی از دوستام که دانشجوی دانشگاه شريف بود رفته بودم دانشگاه شريف. داشتم دنبال ساختمان دانشکده شيمی ميگشتم . از يکی دو نفر پرسيدم ولی خوب متوجه نشدم که کجا بايد برم . در همين حين امير که متوجه شده بود من دنبال دانشکده شيمی ميگردم از موقعيت استفاده کرد و بطرفم اومد و گفت من دارم سمت دانشکده شيمی و اگه بخواين ميتونم راهنماييتون کنم. منهم قبول کردم و رفتيم سمت دانشکده. توی ميسر از داخل يه ساختمونی رد شديم که بعدها فهميدم اسمش ساختمان ابن سينا است. توی اون ساختمون يکسری دانشجوها رو ديدم که داشتند جزوه کپی ميکردند. منهم قرار بود دوستمو حدود ساعت ۱۲:۰۰ ظهر ببينم ولی من زود رسيده بودم. بنابراين فکر کردم در اين فاصله ميتونم از يکی از جزوه های کنکور که همراهم بود و بايد به صاحبش برميگردوندم کپی بگيرم. به امير گفتم : دانشکده شيمی خيلی از اينجا فاصله داره و او گفت نه از اين در که بريد بيرون و يه کم سمت چپ بريد ساختمون دانشکده رو ميبينيد. منهم تشکر کردم و گفتم خيلی ممنون ، من بايد چند تا جزوه اينجا کپی بگيرم، بيشتر از اين مزاحمتون نميشم. اين حرف هم يه جوری زدم که يعنی شما رو بخير و ما رو به سلامت.


    لبخندی رضايت آميزی زد و گفت بايد کارت دانشجويی اينجا رو داشته باشيد تا بتونيد کپی بگيريد، اگه اجازه بديد من براتون کپی ميگيرم. منهم برای اينکه خودمو از تک و تا ننداخته باشم قبول کردم. دست کردم توی کيفم و جزوه ها رو به امير دادم. اونهم ازشون کپی گرفت و موقع پس دادن کپی ها يک کاغذ کوچيک که شماره تلفنشو روش نوشته بود بهم داد و گفت خوشحال ميشم که با هم بيشتر آشنا بشيم. من اون موقعها فقط فکر درس و کنکور و اينجور چيزها بودم و اصولاْ دختری نبودم که اهل دوست پسر گرفتن باشم. بنابراين جزوه ها رو گذاشتم توی کيفم و کاغذی رو که شماره تلفن توش نوشته بود رو بطرفش گرفتم و گفتم:خيلی عذر ميخوام. ولی من به شما زنگ نميزنم.
    امير گفت : حالا اگه اشکالی نداره يه چند روزی شماره پيشتون باشه و اگر نظرتون عوض شد خوشحال ميشم با هم صحبت کنيم.


    منهم گفتم: بسيار خوب، اينقدر هول بودم که زودتر خداحافظی کنم و برم که اصلاْ يادم رفت پول کپی ها رو به امير بدم. وقتی که يادم افتاد ديگه امير رفته بود.خلاصه دوستمو ديدم و داشتيم با هم بر ميگشتيم که من پرسيدم

    -چرا از اينور داری برميگردی؟

    دوستم گفت : پس از کجا بايد برگرديم؟

    منهم اون راهی رو که اومده بودم رو بهش نشون دادم و گفتم از اون طرف
    دوستم گفت: تو از اونور اومدی ؟!! تو که دانشگاه رو طواف کردی تا به دانشکده ما برسی. همونجا بود که فهميدم امير منو دور دانشگاه چرخونده بود تا دانشکده شيمی رو نشونم بده.



    از اينکه پول کپی ها رو نداده بودم احساس بدی داشتم و فردای اونروز به امير زنگ زدم.
    - سلام، ميتونم با امير خان صحبت کنم؟

    : بفرماييد خودم هستم

    -من نرگس هستم، ديروز توی دانشگاه مزاحمتون شدم

    : خواهش ميکنم چه مزاحمتی

    -ببخشيد من يادم رفت پول کپی ها رو بشما بدم

    :قابل شما رو نداره، دوستتون رو پيدا کردين؟

    -آره ، ممنون از راهنماييتون (يه جوری گفتم که يعنی منو خوب دور دانشگاه چرخوندين). بازم ببخشيد که يادم رفت پول کپی ها رو بشما بدم
    : خوب اينکه کاری نداره. يه جا قرار ميزاريم تا پول کپی ها رو بهم ندين
    -اميرخان اجازه بدين من يه چيزو بشما بگم. من دارم برای کنکور ميخونم و اصولاْ هم اهل دوست شدن با پسرها نيستم و فقط از اين بابت زنگ زدم که تشکر کرده باشم.
    : کنکور مهندسی با پزشکی؟

    -مهندسی
    : پس عکس خوشگل بگيرين تا وقتی اسمتون جزو ده نفر اول تو روزنامه چاپ شد من بتونم جلوی دوستام پز بدم که من برای اين دختره يه بار کپی گرفتم. اميدوارم که تو کنکور موفق باشيد ، خوب درس بخونيد تا دانشگاه شريف قبول بشين

    -اگه اجازه بدين ديگه مزاحمتون نميشم

    :خواهش ميکنم ، مراحميد

    -خداحافظ
    :خداحافظ

    چند روز گذشت تا اينکه يه اتفاق جالب و باورنکردنی افتاد. قرار بود با پدرم جايی برويم و طبق معمول پدرم منو معطل کرده بود. من هم داشتم سعی ميکردم که به موبايل پدرم زنگ بزنم و دائم پيام مشترک مورد نظر در دسترس نميباشد رو ميشنيدم.
    بعد از چند بار سعی کردن بالاخره موفق شدم ولی جای پدرم پسر جوانی که صدايش برايم آشنا بود جواب داد. پدرم در شرکت سرش خيلی شلوغ بود و خيلی از اوقات موبايلش را همکارهايش جواب ميدادند. من گفتم:

    - ببخشيد ميتونم با آقای فداکار صحبت کنم؟

    : با کی؟

    -آقای فداکار، من دخترشون نرگس هستم.

    : به به سلام سرکار خانم نرگس فداکار، حالا ديگه سر بسر ما ميزارين؟

    -ببخشيد شما؟

    : شما زنگ زديد. نميدونيد کجا رو گرفتيد؟

    -من به موبايل پدرم زنگ زدم

    :جدی ؟ اينجا که منزله و شماره ای که گرفتيد شماره موبايل نيست نرگس خانم


    در اون لحظه صدا رو شناختم. صدای امير بود. صفحه تلفن رو نگاه کردم و ديدم که يادم رفته ۰۹۱۱ رو بگيرم. گفتم:


    -ببخشيد من اومدم به موبايل پدرم زنگ بزنم ، ۰۹۱۱ رو يادم رفت بگيرم ، شماره شما رو گرفتم. در هر صورت بازم ببخشيد که مزاحمتون شدم.

    :بازم خواهش ميکنم و بازم مراحميد.

    -خداحافظ
    :خداحافظ
    کاملاْ گيج شده بودم. شماره ای که امير توی دانشگاه به من داده بود با شماره موبايل پدرم هيچ شباهتی به هم نداشتند. حتی پيش شماره دو تلفن هم متفاوت بود. از خودم ميپرسيدم که چنين چيزی چه جوری ممکنه و جواب قانع کننده ای پيدا نميکردم. حتی فکر کردم نکنه امير تو شرکت بابام کار ميکنه و ميخواسته سربسر من بزاره؟؟!! ولی بعد فکر کردم و ديدم شماره ای که گرفته بودم به شماره شرکت پدرم ربطی نداشت. بهرحال تصميم گرفتم تا دوباره به امير زنگ بزنم و ته و توی قضيه رو در بيارم. همونقدر که شما ممکنه الان نتونيد حرفهای منو باور کنيد ، من هم نميتونستم اتفاقی رو که افتاده بود باور کنم.
    حالا داستان را از زبان امير بشنويد:


    ما در خانه دو خط تلفن داشتيم. يکی را همه استفاده ميکردند و ديگری خط خصوصی خودم بود. من شماره خصوصيم را فقط به دوستان نزديکم ميدادم و به نرگس هم آن يکی شماره را داده بودم. وقتی نرگس تلفن را قطع کرد بخودم گفتم اين دخترها شيطان را هم درس ميدهند. روش نميشه بهم بگه ميخوام باهات حرف بزنم يه بهونه ای مياره که تو کت هيچ کس نميره. ۰۹۱۱ بعلاوه شماره معموليمونو گرفتم و آقايی گفت بفرماييد و پرسيدم آقای فداکار؟ و آن ُآقا گفت : اشتباه گرفته ايد. ديگه شکم برطرف شده بود. آنشب با چند نفر از دوستانم برای شام رفتيم بيرون و داستان زا برای آنها تعريف کردم و ناگهان متوجه شدم که نرگس دفعه دوم به شماره خصوصی من زنگ زده بود و نه به شماره ای که در دانشگاه به او داده بودم. موبايل دوستم را گرفتم و ۰۹۱۱ بعلاوه شماره خصوصيم را گرفتم. آقايی گفت بله و دوباره پرسيدم آقای فداکار؟ و جواب داد امرتون رو بفرماييد. من گوشی را قطع کردم. خلاصه اينکه هفت رقم شماره خصوصی من با هفت رقم شماره موبايل پدر نرگس دقيقاْ يکی بود. ميدونم باور کردنش سخته ولی باور کنيد برای من و نرگس هم همينقدر باور نکردنی بود.



    بعد از آن اتفاق جالب و باور نکردنی تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم و ته و توی قضيه رو در بيارم. به امير زنگ زدم و امير کل ماجرا رو برام توضيح داد. نشسته بود کلی حساب کرده بود که احتمال يه همچين چيزی چقدره. بحث در مورد احتمالات که شد از من درباره درسهام و کنکور و اينجور چيزها پرسيد و شروع کرد از من سئوال کردن، سئوالهای فيزيک ، رياضی جديد و اينجور چيزها. من به شوخی گفتم:

    -حالا برای چی اين سئوالها رو ميپرسی؟ مگه شما معلم من هستيد؟

    :شايد در آينده بشم

    -منطورتون چيه؟

    :من خصوصی تدريس ميکنم، ميخواستم ببينم درستون اونقدر خوب هست که قبول کنم و معلمتون بشم يا نه

    -جدی ميگين؟

    :جديه جدی، من تدريس کردنو دوست دارم

    -راستش پدر من خيلی مذهبيه و فکر نکنم اجازه بده معلم مرد ، اونم مجرد، به دخترش درس بده

    :جدی ميگين؟ (اين دفعه امير اين حرفو زد)

    -جديه جدی

    خلاصه با امير کلی حرف زديم. اصلا يه جوری بود که انگار همديگرو مدتهاست ميشناسيم. صدای زنگ درو که شنيدم فهميدم بابام اومده. منم سريع خداحافظی کردم.
    توی دبيرستان با دوست صميميم مريم در مورد امير صحبت کردم. گفتم نه ازش خوشم مياد و نه ازش بدم مياد ولی آدم جالبيه. آدم تو حرف زدن باهاش راحته. اما بهار گفت که بهتره توی اين موقعيت فکر درس و کنکور باشم تا هر چيز ديگه. راستش خودم هم همين فکرو ميکردم. تصميم گرفتم به امير زنگ بزنم و هم بخاطر دفعه قبل معذرت بخوام و هم خداحافظی کنم. حالا بريم سراغ امير:


    از اونجاييکه من بسيار خوشتيپ و تو دل برو بودم (عوض اينکه تو دلاتون بهم بخندين حداقل بزارين فکر کنم اينطور بوده) بخودم ميگفتم نکنه ادامه اين رابطه به درس و کنکور نرگس صدمه بزنه. اون وقتها برای خودم يه پيرمغان داشتم که هر از چندی بهش يه سری ميزدم. يه پيرمرد و پيرزن هشتاد و چند ساله گرم و صميمی. معمولاْ اگه چيزی خراب ميشد و با کاری داشتن کمکشون ميکردم. آنتن تلويزيونشونو باد کنده بود. من رفتم يه آنتن خريدم و رفتم خونشون . با هزار بدبختی آنتن قديمی رو کندم و آنتن جديد رو سر جاش گذاشتم. حالا بدبختی اين بود که آنتن وسط پشت بام روی خرک بود و خانه اکبر آقا طبقه اول. هی ميومدم لب پشت بام داد ميزدم : تصوير خوبه؟ و اکبر آقا هم از زنش ميپرسيد و دوباره جواب به من ميرسيد. خلاصه بعد از کلی چرخوندن و بالا پايين کردن تصوير خوب شد. بعد اومديم با اکبر آقا نشستيم به چای خوردن. صحبت با پير دانا هم کم لطف نيست همونطور که حافظ گفته:


    نصيحت گوش کن جانا، که از جان دوست تر دارند

    جوانان سعادتمند، پند پير دانا را



    از اونجاييکه من حافظ رو خيلی دوست دارم ، به حرفاش گوش ميکنم. سرتونو درد نميارم، در مورد نرگس با اکبر آقا صحبت کردم و اون گفت کار درست قطع رابطه است حداقل تا وقتی نرگس کنکورشو بده. در ضمن اکبر آقا توصيه کرد که شماره تلفن نرگسو بگيرم. گفت خصلت زنها اينه که دوست دارن مردها بطرفشون بيان و برای نرگس شايد سخت باشه که بعد از مدتی بياد بهت زنگ بزنه، مخصوصاْ اينکه شما هنوز همديگرو اونقدر نميشناسين.
    Last edited by Narges-Khanoom; 05-07-2006, 04:01 AM.
    هركجا هستم باشم
    آسمان مال من است
    پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
    چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


    زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


    اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

    Comment


    • #3
      فردای اونروز دوباره به امير زنگ زدم، راستش برای هيچ کدوممون تصميم سختی نبود. گرچه پسر خوبی بنظر ميومد ولی اهميت درس و کنکورم در اون موقع خيلی بيشتر بود.
      : سلام امير خان

      -سلام نرگس خانم، درسها خوب پيش ميره

      :ببخشيد دفعه قبل اونجوری شد. آخه بابام يهو اومد. ميدونيد که

      -خواهش ميکنم.

      :راستش زنگ زدم يه چيزی رو بهتون بگم

      -چه جالب چون منم ميخوام يه چيزی رو به شما بگم، شما اول بفرماييد
      :همونطور که قبلاْ گفتم من امسال کنکور دارم و علاوه بر اون دختری نيستم که بخوام با پسرها دوست بشم، تازه پدرم هم آدم خيلی مذهبی ايه.

      -راستش منم ميخواستم همينو بگم. يعنی با قسمت اول حرفتون موافقم ولی با قسمت دوم و سومش نه. الان مهمترين چيز برای شما درس و کنکوره و من نميخوام خدای ناکرده خللی در اين مسئله وارد بشه.

      :لطف داريد. خيلی ممنون که درک ميکنيد. خب اگه اجازه بدين ديگه زياد وقتتون رو نميگيرم.
      -فقط يه خواهش

      :بفرماييد
      -ممکنه شماره تلفن شما رو داشته باشم، تا بعد از کنکور بهتون زنگ بزنم

      :خواهش ميکنم، بنويسيد لطفاْ ......

      -اميدوارم تو کنکور موفق باشيد.

      :انشااله شما هم تو درس و زندگی موفق باشيد.

      -خداحافظ
      :خداحافظ

      مدتی بعد ما از اون خونه اساس کشی کرديم و منم همچنان مشغول درس خوندن برای کنکور بودم. کنکور در يکی از رشته های مهندسی در دانشگاه آزاد قبول شدم ،البته در دانشگاه سراسری هم زبان هم قبول شدم ولی تصميم گرفتم که رشته مهندسی رو انتخاب کنم. همونطور که قبلاْ گفتم پدرم آدمی بسيار خشک و مذهبی بود و اگر ميشنيد که دختری با پسری صحبت کرده از نظر پدرم اون ديگه دختر خوبی نبود، حتی يادمه يه بار که صحبت از سينما رفتن دختر و پسر با هم شد پدرم گفت اونها رو بايد عقد کرده حساب کرد. با اين تفاصير اصلاْ در موقعيتی نبودم که بخوام با پسری دوست بشم
      ، پس تصميم گرفتم که الکی به امير تلفن نکنم چونکه من در نهايت موقعيت اينکه باهاش بيرون برم رو نداشتم ، از طرفی هم خودمم زياد اهل دوست پسر گرفتن و اينجور کارها نبودم بنابراين سعی کردم که اميرو فراموش کنم و اما امير:

      راستش من به عشق تو نگاه اول معتقد نيستم ولی به اين معتقدم که نگاه و برخورد اول خيلی مهمه. آدم هر چقدر هم با يکی ايميل بزنه و صحبت کنه، تا طرفو نبينه فايده نداره. بهرحال، بعد از اون ديگه زياد به نرگس فکر نميکردم تا اينکه موقع کنکور شد. شماره نرگس رو هنوز حفظ بودم. عصر روز کنکور به نرگس زنگ زدم و فهميدم که نرگس و خانواده اش نقل مکان کرده اند. اونوقت ها هم که ايميل و اينجور چيزها نبود. فکری بسرم زد: روزنامه . منکه اسمشو ميدونستم و ميتونستم از تو روزنامه بفهمم کجا قبول شده. بعد از اينکه نتايج کنکور رو دادند من با عجله رفتم روزنامه خريدم و دنبال نرگس فداکار گشتم. بالاخره پيداش کردم ، زبان قبول شده بود. منهم اطلاعات لازم رو جمع کردم و در روزی که تاريخ ثبت نام بود به دانشگاه مورد نظر رفتم و منتظر نرگس شدم. هر چی صبر کردم خبری نشد. منم برگشتم. راستش خيلی دوست داشتم دوباره ببينمش ولی ديگه راهی نبود و منهم سعی کردم زياد بهش فکر نکنم. و اما نرگس:

      يک سال از دانشگاه گذشت در طی اين مدت اتفاقات زيادی برام افتاد. پدر و مادرم که مدتها بود که با هم اختلاف داشتند و من و خواهرم شاهد قهر و آشتيهای فراوان آنها بوديم بوديم. تا اينکه خبردار شديم که پدرم زن ديگری رو عقد کرده. وقتی که اين رو فهميديم خودمون از مادرم خواستيم که طلاق بگيره. چون مادرم از نظر مالی در شرايط مناسبی نبود مجبور شديم با پدرم زندگی کنيم ولی با او شرط کرديم که ما با نامادری زندگی نميکنيم چون نامادری من بدتر از پدرم خيلی مذهبی بود و ما ميديديم که اگر قرار باشه صبح تا شب که پدرم نيست و ميخوايم يه ذره نفس بکشيم جانشينش نميذاره. بنابراين پدرم که وضع مالی خوبی داشت در يکی از نقاط خوب تهران برای من و خواهرم يک خانه گرفت و خانه ای جداگانه برای همسر دومش اجاره کرد. اکثراْ شبها پدرم پيش ما بود ولی گاهی اوقات هم من و خواهرم شبها تنها بوديم. تا اينکه مادرم ازدواج کرد و سرو سامانی گرفت. نامادری من هر از گاهی به ما سرميزد ولی کم کم اين رفت و آمدها زياد شد به طوريکه تصميم گرفت که رسماْ با ما زندگی کنه. من و خواهرم که از اول شرط کرده بوديم که نميخوايم با نامادری زندگی کنيم (بعد از هماهمنگی با مادرم) تصميم گرفتيم که با مادرم زندگی کنيم. مادرم و شوهرش برعکس پدرم و زنش خيلی با ما دوست بودند و ما با اونها خيلی راحتتر بوديم. البته ناگفته نماند که اينجور زندگيها هميشه مشکلات خودشو داره و هيچ وقت اون لذتی رو که از زندگی با آرامش با پدر و مادر ميشه برد از اينجور زندگيها نميشه برد. بنابراين ما دوباره نقل مکان کرديم. البته رفتن ما از منزل پدرم به منزل مادرم همراه با يکسال دعوا و کشمکش بود. بعد از گذشتن دو سه ماه از زندگی در منزل مادرم تصميم گرفتم که سروسامانی به وسايلی که از منزل پدرم آورده بودم بدم. لابلای وسايل شخصيم دفترچه تلفن قديميمو پيدا کردم و همينجور که مشغول ورق زدن بودم چشمم به شماره ای افتاد که جلوش نوشته شده بود ليلا اميری در واقع اون شماره تلفن شماره امير بود که از ترس اينکه مبادا پدرم بره سر وسايلم و شماره تلفن پسری رو توش پيدا کنه بجای امير نوشته بودم ليلا اميری. با لبخند نگاهی به شماره تلفن انداختم. خاطرات کمی رو که داشتم در ذهنم مرور کردم. يه لحظه با خودم فکر کردم که خيلی وقته که اتفاق خوشايندی برام نيفتاده بود تا ازش خاطره ای خوش داشته باشم. بی اختيار دفترچه تلفن رو جلوم گذاشتم و به امير زنگ زدم . يه بوق ، دو بوق ، سه بوق زد. دودل بودم که اگه خودش برداشت چيکار کنم قطع کنم يا باهاش حرف بزنم. بوق چهارم :

      امير: الو ، بفرماييد

      نرگس با مکث : الو، سلام

      امير: سلام

      نرگس: خوبی

      امير: ممنون، شما؟

      نرگس: نشناختی؟

      امير: اوه، مريم تويی؟



      نرگس: آره ، خوبی؟ (فهميدم که منو با يکی اشتباه گرفته)

      امير: خوبم ، مرسی ، تو چطوری؟

      نرگس: خوبم

      امير (با مکث) : اِ ، تو مريم نيستی. شما؟

      نرگس: من نرگس هستم

      امير: نرگس؟ اوه ۹۹۹۹۹۹۹(امير شماره تلفن خونه قبليمونو گفت، همون شماره تلفنی که قبلاْ بهش داده بودم و امير با صدای بلند و با لحن شوخ ادامه داد ) چطوری دختره دودره باز؟


      وقتی ديدم که هنوز شماره تلفنمو حفظه خشکم زد ولی اينو بروش نياوردم و توی دلم يه کم خوشحال شدم که منو هنوز يادش بود

      نرگس (با شوخی): خوبم، چرا داد ميزنی ؟ مگه سر جاليز وايستادی؟

      امير (با خنده): هيچ معلوم هست تو اين دوسال کجا بودی؟ نکنه زنگ زدی که بری تا دوسال ديگه؟

      نرگس: برای شما چه فرقی ميکنه. شما که تنها نميمونی. مريم خانمو داری
      امير با خنده گفت: مريم؟ مريم دختر عممه. نگران نباش هم از من بزرگتره و هم شوهر و دو تا بچه داره.

      نرگس: باشه، من فکر کردم دوست دخترته

      امير با لحنی خودمانی گفت : من الان چند تا از دوستام اينجا هستند و راستشو بخوای داشتيم ميرفتيم بيرون که تو زنگ زدی. اگه که ميخوای من باور کنم که نميخوای بری تا دوسال ديگه ، فردا سر ساعت ۲ بعدالظهر به من زنگ بزن.
      نرگس: باشه

      امير: ببين ۲ بشه ۲:۰۲ باهات صحبت نميکنما

      نرگس: باشه ، فردا ساعت ۲. فقط يه چيزی ، باور کن که توی اين دوسال خيلی مسايل برام پيش اومد که نتونستم بهت زنگ بزنم

      امير: باشه، آينده معلوم ميکنه.

      نرگس: مزاحمتون نميشم ديگه، خداحافظ

      امير: خداحافظ

      يادمه که فردای اونروز با مامانم رفته بوديم خياطی. ديدم داره دير ميشه و ساعت نزديک ۲ بود. از مغازه اومدم بيرون و از تلفن عمومی به امير زنگ زدم:

      : سلام، نرگس هستم

      -سلام، خوبی؟

      : ممنون ، ببين من الان دارم از تلفن عمومی بهت زنگ ميزنم ، فقط زنگ زدم که بدقول نشده باشم.

      -خواهش ميکنم

      :پس من الان ميرم و شب بهتون زنگ ميزنم

      احساس ميکردم که هم من و هم امير توی اين دوسال خيلی بزرگتر شديم. راستشو بخواين دايم از خودم ميپرسيدم که چرا دوباره بهش زنگ زدم؟ و هيچ جوابی نداشتم بجز اينکه احساس ميکردم امير شخصيت جالبيه. يه جورايی با پسرهای ديگه فرق داشت. نميخوام بگم خيلی خوشتيپ يا خيلی مودب بود. اتفاقاْ از نظر ظاهری خيلی ساده و معمولی بود اما رفتار و حرکاتش برام خيلی جالب بود. در عين حالی که شوخی زياد ميکرد پسر جدی ای بنظر ميومد. توی رفتاراش خيلی رک و راحت بود ولی اين رک بودنش توهين آميز و بی ادبانه نبود. مثلاْ يادمه يه بار که بهش زنگ زدم گفت که داره نهار ميخوره و بعدا بهم زنگ ميزنه. احساس ميکردم که اين حرف رو از هر کسی ميشنيدم احساس ميکردم که طرفم که غذا رو به صحبت کردن با من ترجيح داده. ولی امير يه جوری اين حرفو زد که نه تنها اصلاْ بهم برنخورد ، بلکه باعث شد که تو رابطم با اون احساس راحتی بيشتری بکنم. بيشتر دوست داشتم رابطمو به اين دليل باهاش ادامه بدم که بيشتر با شخصيتش آشنا بشم تا اينکه ازش خوشم اومده باشه. اونم رفتارش يه جوری بود که من نميتونستم بفهمم که احساسش نسبت به من چيه. همون شب به امير زنگ زدم و کمی با هم صحبت کرديم ، در مورد دانشگاه و چيزهای ديگه. نميدونم يادش نبود و يا از قصد چيزی در مورد اون دوسال که بهش زنگ نزده بودم نپرسيد. فردای اونروز از دانشگاه که اومدم به امير زنگ زدم، حدود ساعت ۴ بعدالظهر بود. امير ازم خواست که همديگرو ببينيم و منهم داشتم بهانه مياوردم

      : آدرس خونه ما خيلی سخته و منهم الان ديگه حال اينکه بيام بيرون رو ندارم
      - مگه نگفتين تو محله ... زندگی ميکنيد؟ من نقشه اونجا رو يه کپی گرفتم، فقط اسم کوچتونو بگو ، من نيم ساعت ديگه اونجام ،

      : نيمساعت که خيلی زوده

      -حالا لازم نيست يه ساعت نقاشی کنيد

      خلاصه با کمی سماجت از طرف امير قبول کردم. قرار شد که توی ماشين بشینيم و کمی گپ بزنيم. يه جورايی اصلاْ قيافه امير يادم رفته بود. من اصولاْ اهل آرايش کردن نبودم. يه رژ لب زدم و از در خونه رفتم بيرون و دو تا کوچه اونورتر ، همونجايی که قرار داشتيم، امير با ماشينش منتظر بود. سوار ماشين شدم و داشتيم گپ ميزديم که يه ماشين کميته از دور رد شد که البته ما رو نديد. امير که متوجه شده بود و ديد که من ترسيدم گفت : با يه بزرگراه نوردی چطوری؟ و منهم قبول کردم. بعد بهم گفت که بزرگراه رو به اين دليل انتخاب کرده چون خطر کميته اش کمتره. خوشبختانه کوچه ما بن بست بود و ته کوچه بزرگراه بود . برای همين از اون به بعد برای قرار گذاشتن با امير مشکل نداشتم. خلاصه يه دوری زديم و امير منو رسوند همونجا که قرار گذاشته بوديم قبل از اينکه خداحافظی کنم پرسيدم:

      : تو اين دو سال قيافم خيلی تغيير کرده؟ زشت تر شدم نه؟

      امير لپمو آروم کشيد و گفت فکر ميکنم همين برای اينکه جواب سئوالتون رو بگيريد کافی باشه.
      با اينکه اين کار امير در اولين برخورد بعد از دوسال چندان مناسب بنظر نميرسيد نه تنها از اين کارش بدم نيومد بلکه يه جورايی هم بنظرم با مزه اومد.

      اونروز اومدم خونه و بعد از چند ساعت به امير تلفن کردم، تا گفتم سلام، گفت چطوری خوشگل خانم؟ با گفتن اين حرف فهميدم که نظرش همچنان نسبت به من مثبت باقی مونده. خلاصه يه کمی با هم صحبت کرديم و بهم گفت که خوشگلتر و جا افتاده تر شدم. امير هنوز شماره تلفن جديد منو نداشت و من ميتونستم دوباره قالش بزارم ، جالبی ماجرا اينه که وقتی که شماره تلفن جديدمونو بهش دادم دقيقاْ همون کاری رو کرد که دو سال پيش کرده بود و به محض گرفتن شماره تلفن ازم خواست که قطع کنم و امير به شماره جديدمون زنگ زد که مطمئن بشه شماره درسته و اما از زبان امير:
      هركجا هستم باشم
      آسمان مال من است
      پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
      چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


      زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


      اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

      Comment


      • #4
        راستش هدف من و نرگس از نوشتن اين مطالب تنها بيان خاطراتمون نيست. بلکه دوست داريم با شما عزيزان کمی هم در اين باره بحث و گفتگو کنيم. به نظر من يکی از مشکلاتی که در جامعه ما وجود داره و اشتباهی که شايد بسياری از ما جوانها مرتکبش ميشيم اينه که به روابطمون خيلی زود عمق ميديم (اين عبارت رو از دوست عزيزم مرتضی ياد گرفتم). هنوز هيچی از همديگه نميدونيم عاشق همديگه ميشيم و وقتی زمان ميگذره و تفاوتها رو ميبينيم سعی ميکنيم چشمامونو ببنديم ، و خلاصه از اينکه عشقمون رو به زواله کلی حالمون گرفته ميشه. به همين دليل اون موقع ها من براين عقيده بودم که يه پسر با يه دختر بايد مدتی فقط دوست باشند و بعد اگر احساس علاقه بيشتری به همديگه کردن ميشن دوست دختر و دوست پسر. خلاصه با اونهايی که تو صحبت تلفنی اولشون عزيزم و عباراتی مانند اون بکار ميبرن من صد در صد مخالفم. اين موضوع را با نرگس در ميون گذاشتم و اون هم کاملاْ موافق بود. بعد از اون گاهگاهی همديگرو ميديديم و با هم سينما ميرفتيم. مادرم هم خيلی دوست داشت سينما بريم ولی من چون اغلب با دوستام ميرفتم بهونه مياوردم و مادرمو نميبردم . از طرفی چون اصولاْ از مخفی کاری خوشم نمياد به مادر و پدرم در مورد نرگس گفتم. من تنها فرزند بودم و مادرم حساسيت خاصی روی من داشت و هميشه توی آشنا و فاميل با من شوخی ميکردند و ميگفتند اگه زن بگيری بايد يه جايی زندگی کنی که از مادرت دور باشي. کافی بود که من برای دختری يک هديه کوچک بخرم تا مادرم عصبانی شود. همش نگران بودم که مادرم در برابر نرگس واکنش منفی نشان دهد. برای سينما قرار گذاشتيم. بليط سينما تمام شده بود و ما بناچار رفتيم يک سينمای ديگه. توی راه صحبت بين مادرم و نرگس گل نداخت و بر خلاف پيش بينی من مادرم از نرگس خيلی خوشش اومد. دم سينما رسيديم و ديدم که يک صف طويل برای گرفتن بليط هست. مادرم گفت: امير جان زحمت بکش و برو تو صف و من و نرگس هم توی ماشين ميشينيم و گپ ميزنيم. خلاصه من بيچاره يک ساعت تنها توی صف بودم اما توی دلم از اينکه مادرم از نرگس خوشش اومده خوشحال بودم. البته فکر ميکنم مادرم اينکارو کرد تا فرصت داشته باشه با نرگس تنهايی صحبت کنه و چيزايی رو که شايد در حضور من نميتونست دربارش حرف بزنه از نرگس بپرسه. خلاصه بليط گرفتيم و رفتيم فيلم ديدم. بعد از فيلم نرگس خواست تاکسی بگيره و بره خونه که مامانم گفت نرگسو برسونيم. البته معمولاْ هر وقت سينما ميرفتيم نرگس خودش ميومد و بعد از فيلم من ميرسوندمش خونه. توی راه مادرم از نرگس پرسيد:

        مادرم: نرگس جان شما گواهينامه داری؟ (مادرم گواهينامه نداشت)

        نرگس: بله

        مادرم: تا ميگم بريم سينما اين امير هميشه بهونه ميگيره و منو نمياره . از اين به بعد قرار ميزاريم و خودمون دوتايی ميايم. امير هم اگه پسر خوبی بود شايد با خودمون آورديمش.

        مادرم دختر نداشت و هميشه در آرزوی داشتن يک دختر بود. نرگس در مدت کوتاهی جای خودشو توی دل مادرم باز کرد (اتفاقی که من هميشه فکر ميکردم محاله) تا جاييکه گاهگاهی مادرم و نرگس تلفنی با هم صحبت ميکردند. تا اينکه مادرم از من خواست که نرگسو برای ناهار دعوت کنيم خونمون. نرگس هم که برای اولين بار ميومد خونمون. حتی از من نخواست که برم دنبالش. وقتی بهش گفتم گقت که خودش از دانشگاه مياد خونمون. نزديکيهای ظهر نرگس با يک دسته گل خيلی زيبا اومد و جاتون خالی ۴ نفری (پدرم هم بود) با هم نهار خورديم. پدر و مادرم عادت داشتند که بعد از ناهار چرت بزنند و نرگس هم بايد ميرفت دانشگاه.( دوستی من و نرگس در اون زمان هنوز يک دوستی معمولی بود ، بعنوان مثال توی صحبتهامون عزيزم دلم برات تنگ شده، دوست دارم و از اينجور چيزها نبود). نرگس از من خواست که براش آژانس بگيرم که من گفتم ميرسونمت. توی راه دانشگاه نرگس با لحنی غمگينانه و جدی گفت :

        : امير جان ميخوام يه چيزيو بهت بگم که نميدونم بعد از شنيدنش آيا بازم دوست داری با هم دوست باشيم يا نه. چون اين مسئله ای که ميخوام بگم برای بعضی ها خيلی مهمه و بعضيها هم راحت باهاش کنار ميان. شايد هر کی جای من بود صبر ميکرد وقتی دوستيش يه کم محکمتر شد ، اين مسئله رو مطرح ميکرد. ولی من ترجيح ميدم که زودتر قبل از اينکه مجبور بشی احساسی تصميم بگيری بهت بگم.

        من حسابی نگران شدم و نميدونستم نرگس چی ميخواد بگه. در ضمن اين اولين باری بود که نرگس مستقيماْ از احساس بين ما صحبت ميکرد. حس ميکردم دوستی ما داره وارد يک مرحله جديد ميشه. به نرگس گفتم:

        ما دو تا دوست خيلی خوب برای همديگه هستيم و من نميدونم چه مسئله ای ميتونه باعث بشه که من نخوام دوستيمو با تو ادامه بدم . ميتونم بپرسم مشکل چيه؟

        نرگس: راستش ، واقعيتش اينه که ....

        جريان جدا شدن پدر و مادرم و ازدواج مجدد هر دوی آنها را برای امير تعريف کردم. و بطور خلاصه تمام مشکلات و سختيهايی را که در آن دو سال متحمل شده بودم همه را تعريف کردم. چون بنظر من برای بعضی از پسرها مسئله خانواده در درجه اول اهميت قرار دارد و چون احساس ميکردم که رابطه من و امير داره از يه حد معمولی فراتر ميره تصميم گرفتم که همه چيز رو بهش بگم. امير خيلی عکس العمل خوبی نشان داد و گفت:

        نرگس جان، من خيلی متاسفم که پدر و مادرت از هم جدا شدند و خيلی ممنون که حرف دلتو بهم زدی. راستش من افراد رو ميشه گفت که مستقل از خانوادشون قضاوت ميکنم. نه اينکه خانواده تاثير نداشته باشه، ولی حرف اولو خود فرد ميزنه. خيليها هستند که با وجود بهره مندی از آرامش خانوادگی از شخصيت بالايی برخوردار نيستند و برعکس.

        امير تو چشمام نگاه کرد، نگاهش با هميشه فرق داشت. نه غمگين بود و نه شاد. با انگشتاش روی فرمون بازی ميکرد تا اينکه بالاخره گفت:

        راستش منم يه چيزيرو مدتيه ميخواستم بهت بگم ،حتی اگه مسائلی رو که امروز مطرح کردی رو مطرح نميکردی باز هم بهت ميگفتم. و اون مطلب اينه که من دارم برای رفتن به آمريکا برای ادامه تحصيل اقدام ميکنم. نميدونم کارم چقدر طول ميکشه. نميدونم اصلاْ بهم پذيرش ميدن يا نه و تازه بعد از اون نميدونم بهم ويزا ميدن يا نه؟ صد تا اما و اگر داره

        امير منو رسوند دانشگاه و خودش رفت. تا قبل از اون اصلاْ فکر نميکردم که نبودن امير برام اونقدرها مهم باشه. البته هر چی باشه ما برای هم دو دوست خوب بوديم و تو دوستی جدايی هميشه سخته. ولی احساس ميکردم که اگه امير بره بيشتر از يه دوست دلم براش تنگ ميشه. ولی بخودم گفتم که بايد جلوی احساسمو بگيرم تا اگه يه روزی کار امير درست شد و رفت ، ضربه نخورم. فکر کردم اينطوری برای هر دوی ما بهتر خواهد بود. و اما از زبان امير:
        هركجا هستم باشم
        آسمان مال من است
        پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
        چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


        زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


        اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

        Comment


        • #5
          چند روز بعد از اون ماجرا تولد نرگس بود منهم که ماشااله از هنر و سليقه تقريباْ بطور کامل بی نصيبم. به يکی از دوستام بنام حامد که بين ما به بردن دل دخترها شهرت داشت زنگ زدم و خواستم که در انتخاب هديه تولد برای نرگس کمکم کنه. با حامد رفتيم ميدون محسنی و به گردنبند نقره با يه تو گردنی قشنگ برای نرگس خريدم ۱۵۰۰۰ تومن. دوستم حامد دهنش از تعجب باز مانده بود، سابقه نداشت که من برای دختری به کادوی تولد بدرد بخور بخرم. يادمه با يه دختره دوست بودم و برای تولدش يه کادوی ۱۰۰۰ تومنی خريدم و حامد بهم ميگفت مرتيکه تو اصلا روت ميشه اينو به دختره بدی؟ بگذريم، نه اينکه بخوام کلاس بزارم و بگم که دخترها رو تحويل نميگرفتم ولی بهرحال اين امری بی سابقه برای من محسوب ميشد. فروشنده گردنبند رو توی يک جعبه شيک ۶ ضلعی که بهش يه قلب آويزون بود گذاشت.

          فروشنده پرسيد: ميخواين به کسی هديه بدين؟ و من جواب مثبت دادم. فروشنده هم يه خودکار فانتزی که جوهرش از اين زرق و برقيها بود داد دستم و گفت توی قلبی که به جعبه آويزونه ميتونين اگه دوست داشته باشين بنويسين. پيش خودم فکر کردم که اون قلبه ميتونه خيلی معنی داشته باشه، بنابراين از فروشنده پرسيدم:

          جعبه ای ندارين که بهش قلب آويزون نباشه؟ فروشنده نگاهی با تعجب به من انداخت و يک جعبه مستطيلی ساده بهم داد و منهم زير جعبه نوشتم : نرگس جان ، تولدت مبارک . پول را دادم و قبل از اينکه از مغازه خارج شوم نظرم عوض شد و دوباره همون جعبه اولی رو گرفتم و توی قلبی که به جعله آويزون بود نوشتم : نرگس جان تولدت مبارک فروشنده نگاهی به من کرد و گفت : سخت نگير، سختيش ۱۰۰ سال اوله.

          يه جورايی ذوق زده بودم. فکر نرگس از سرم بيرون نميرفت. به نرگس زنگ زدم و دعوتش کردم خونمون و وانمود کردم که يادم رفته تولدشه. نرگس اومد خونمون و مثلاْ قرار بود که بعدش با هم بريم سينما. يه چايی خورديم و بعد به نرگس گفتم چشماشو ببنده و دستاشو بياره جلو. تا اونروز من و نرگس فقط با هم دست ميداديم و حتی با اينکه چند ماه از دوستيمون ميگذشت ، با هم روبوسی نميکرديم. نقشه من اين بود که وقتی نرگس منتظر هديه تولدشه و چشماش بسته است آروم تو گوشش تولدشو تبريک ميگم و صورتشو ميبوسم. نرگس منتظر وايستاده بود و من آروم تو گوشش گفتم : نرگس جان ، تولدت مبارک. و هديه رو تو دستش گذاشتم ولی روم نشد که صورت نرگس رو ببوسم. مودبانه اومدم عقب و گفتم: اميدوارم خوشت بياد نرگس هديه رو باز کرد و گردنبند رو در آورد و با لبخند گفت: شما که زخمت خريدنشو کشيديد ، زحمت بکشيد و بندازينش گردنم. داشتم گردنبند رو گردن نرگس ميکردم و چون قدم کمی از نرگس بلندتر بود مجبور بودم که کمی خم شوم که در همين حال نرگس آروم اومد تو بقلم و آروم صورتمو بوسيد و گفت : امير جون، ممنون

          اون روز (روز تولدم) تقريباْ چهار ماه از آشنايی من و امير ميگذشت. توی اون چهار ماه ما فقط برای هم دو دوست بوديم و از کلماتی نظير عزيزم و اينها استفاده نميکرديم. البته اينم بگم که اولاش امير منو نرگس خانم صدا ميکرد و بعد از مدتی تبديل شد به نرگس جان و يا فقط نرگس ولی اونهم با لحنی دوستانه. يادمه اولای دوستيمون امير ميگفت (طبق معمول موقع رانندگی در بزرگراه. چون بنظر امير امن ترين جا برای صحبت بود) :

          يکی از عواملی که باعث ميشه دو نفر تو دوستيشون راه رو به اشتباه برن اينه که هنوز هيچ چی نشده حس مالکيت از هر رو طرف بروز ميکنه. پسره بايد توضيح بده که چرا تلفنش اشغال بوده و دختره بايد توضيح بده که مهمونی کجا رفته و با کی رفته و اينجور چيزها. خلاصه بگم از روز اول دختره و پسره انگار که زن و شوهرن تازه اونم از نوع غيرتيش. نرگس خانم (اون موقعها هنوز به مقام نرگس جان ارتقاء پيدا نکرده بودم) من شما رو يه دوست خوب خودم ميدونم و بخودم اجازه نميدم ازتون بپرسم که چرا تلفنتون اشغال بود و يا مهمونی با کی رفتی و کجا رفتی و در مقابل هم اين انتظار رو ندارم که شما اين سئوالها رو از من بپرسيد. حتی ممکنه من از شما در مورد يه دختر ديگه نظر بخوام و يا شما ممکنه اينکارو بکنيد يعنی منظورم اينه که دو تا دوست ، اگه واقعاْ ادعا ميکنند که با هم دوستند، نبايد نسبت به اين مسئله حساسيت داشته باشند.

          امير قبلاْ نظرشو در مورد اينکه ازدواج بهترين حالتش اينه که اول نفر اول با هم دوست باشند و بعد از مدتی دوست پسر و دوست دختر و بعد هم اگه خوشی زد زير دلشون و خواستند همه چيز رو خراب کنند (امير هميشه اين شوخی رو ميکرد) ميتونند با هم ازدواج کنند ، به من گفته بود و من اون موقع از حرفهاش اينطور برداشت کردم که منظورش اينه که دوره اول رو نبايد بسرعت پيمود.

          بهرحال اونروز (روز تولدم) بی اختيار رفتم تو بغل امير. امير اولين مردی بود که من تو بغلش ميرفتم و در چهار ماه گذشته چنان حس اعتمادی در من بوجود آورده بود که اصلاْ احساس دودلی از اينکه کار درستی کردم يا نه در ذهنم نبود. فقط ميدونم احساسی بود که قبلاْ تجربه نکرده بودم. فقط يه چيز رو ميدونستم و اونم اين بود که ديگه نميخواستم تو دوره اول باشم. دوست نداشتم امير به من به همون چشمی نگاه کنه که به دخترخالش که ازش ۳ سال بزرگتر بود نگاه ميکرد. البته احساس ميکردم که امير خودش هم دوست داره که وارد مرحله جديدی بشيم و مرحله بقول خودش دوست دختر دوست پسری. ولی دائم با خودم تکرار ميکردم که امير از ايران ميخواد بره و نبايد بزاريم که به هم وابسته بشيم. اين مسايل رو همونروز با امير مطرح کردم و امير هم دقيقاْ نگرانی مشابه منو داشت. راستشو بخواين شايد خودخواهيه ولی يه جورايی حس ميکردم من ميتونم بهش وابسته نشم ولی اون به من وابسته ميشه. ولی امير فکر ميکرد که من بهش وابسته ميشم. خلاصه هر کدوم از ما از خودمون مطمئن بوديم و نگران همديگه بوديم. بهرحال ما وارد مرحله دوم شديم.

          یه احساس خاصی داشتم. اولین بار بود تو زندگیم که یه نفر رو تو دلم راه داده بودم. البته ما هنوز در ظاهر همونطور رفتار میکردیم جوری که هر کس منو و امیر رو با هم میدید فکر میکرد برادر و خواهریم. من که اینطوری خیلی ترجیح میدادم و امیر هم همین احساسو داشت. از این دختر و پسرهایی که همش دوست دارن به بقیه نشون بدن که واسه هم میمیرن خیلی بدم میاد. بنظرم این خودش نشونه اینه که همدیگرو زیاد دوست ندارن.

          راستش یکی از چیزهایی که من در مورد امیر دوست داشتم این بود که دوستهای زیادی داشت و از محبوبیت خوبی هم در بین دوستاش برخوردار بود. دوستاش هم همه آدم حسابی بودن. طوری که من اصلاً احساس ناراحتی نمیکردم که مثلاً با دوستاش بریم سینما. یه گروه داشتند شاید حدود 30 نفر دختر و پسر و با هم خیلی سینما و اینور و اونور میرفتند. خیلی جمع خوبی بود. یه بار که قرار تئاتر گذاشتیم کلاً 51 نفر بودیم (البته کلی از پدر و مادرها هم بودند) تو گروهشون چند تا دختر بودند که انصافاً هم خیلی خوشگل بودند و هم خیلی خانم. اینقدر با امير صمیمی بودند (البته تو گروهشون همه با هم صميمی بودند) که نسبت به من یه جورایی خواهر شوهر بازی داشتند. یعنی احساس میکنم اولاش خیلی خوششون نیومده بود که امیر با یه دختر خارج از جمعشون دوست شده بود. ولی بعد از مدتی با همشون دوست شدم. تو جمعشون همه تلفن همدیگرو داشتند و غیر از منو امیر و چند نفر دیگه بقیه دوست دختر دوست پسر نبودند و فکر کنم همین مسئله بود که باعث میشد گروهشون پايدار بمونه.

          يادمه که تولد يکی از دوستهای امير بود و من برای اولين بار قرار بود برم پارتی. من تا اون موقع که سال دوم سوم دانشگاه بودم ابروهامو برنداشته بودم و امير هميشه دوست داشت که من ابروهامو بردارم. يه بار که رفته بوديم سينما وقتی نيکی کريمی رو تو فيلم ديد گفت ببين اين خانمه ابروهاشو برداشته چقدر قشنگه. شما هم اگه ابروهاتونو بردارين خيلی خوشگلتر ميشين. اتفاقاْ ناپدريم هم چند بار بهم پيشنهاد داده بود که ابروهامو بردارم.

          روز قبل از تولد رفتم آرايشگاه و ابروهامو برداشتم. چهره ام خيلی بازتر شد و يه جورايی (يواشکی) خوشگلتر شده بودم. وقتی اومدم خونه ناپدريم گفت: چقدر خوشگل شدی نرگس جان، بالاخره کی تونست راضيت کنه که ابروهاتو برداری؟ منم گفتم: يکی از دوستام و ناپدريم گفت: تو بايد دهن کسی که اين حرفو بهت زده ماچ کنی. توی آرايشگاه که بودم داشتم با خودم فکر ميکردم که چقدر همه بهم گفتن ابروهامو بردارم ولی من هيچوقت اهميتی نميدادم، تو اون لحظه بود که متوجه شدم امير چقدر با ديگران برام فرق داره.
          هركجا هستم باشم
          آسمان مال من است
          پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
          چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


          زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


          اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

          Comment


          • #6
            کلی عزا گرفته بودم که چی بپوشم. بايد اعتراف کنم که در اين زمينه ها مثل پارتی رفتن و اينجور چيزها خيلی ناشی بودم. خلاصه دو سه دست لباس با طرحهای مختلف که هيچ ربطی بهم نداشت از تو کمدم در آوردم و بالاخره يه بلوز آستين بلند مشکی مخصوص مهمونی شب و يه دامن ماکسی (دامن بلند) رو برای اون شب انتخاب کردم. احساس راحتی توی اون لباس داشتم. در عين حالی که خيلی مجلسی بود خيلی هم راحت و پوشيده بود. دوست داشتم زنگ بزنم و از امير بپرسم که چی ميخواد بپوشه. همش ميترسيدم که يه لباس اسپرت بپوشه و پيش خودم فکر ميکردم نکنه مهمونيشون حالت غير رسمی داشته باشه و لباس من برای اون شب زيادی مجلسی باشه. آخه امير عادت به لباس رسمی نداشت، معمولاْ شلوار جين و تی شرت با کفش ورزشی میپوشيد. با مامانم که در جريان بود مشورت کردم و اون خيالمو راحت کرد و گفت که حتماْ نبايد دختر و پسر لباسشون مثل هم باشه. و بمن خاطر جمعی داد که لباس کاملاْ مناسبی رو انتخاب کردم و قرار شد که تلفنها رو فقط مادرم جواب بده تا اگر خدای ناکرده کميته ما رو گرفت بگه که ما دو تا نامزد هستيم. يه قصه هم برای ناپدريم جور کرديم که مثلاْ دارم ميرم تولد ياسمن يکی از بچه های دانشگاه (نا پدريم هنوز در جريان امير نبود). طفلکی مامانم کلی اونشب نگران بود و اگر خدای ناکرده برام اتفاقی ميفتاد بايد دو طرفه جواب ميدادم ، هم جواب ناپدريمو و هم جواب پدرمو.

            چون امير نميتونست بياد دم در خونه دنبالم باهاش يه جا قرار گذاشتم و با آژانس رفتم سر قرار و امير هم اونجا با ماشينش منتظرم بود.پول آژانس رو دادم و رفتم سوار ماشين امير شدم. يه کت و شلوار سرمه ای پوشيده بود با يه کراوات شيک و يه پيراهن سفيد. تا حالا تو لباس رسمی نديده بودمش، خيلی بهش ميومد. از همه مهمتر بوی ادکلنش بود که خيلی خوشبو بود. آخه من تو دوستام به خانم سگ دماغ معروف بودم. راستشو بخواين الان که دارم اينارو تایپ ميکنم هنوز ميتونم بوی اون ادکلن رو احساس کنم.

            خلاصه امير راه افتاد ، متوجه شده بود که قيافم يه تغييری کرده ولی اولش متوجه نشد که ابروهامو برداشتم. بهم گفت : چه خوشگل شدی. منم بشوخی گفتم: خوشگل بودم ، خوشگلتر شدم. بالاخره فهميد ابروهامه و کلی ذوق کرد. به امير گفتم که ناپدريم ديشبش بعد از ديدن ابروهام چی گفته و امير با لبخند شيطنت آميزی گفت: خوب تو هم حرفشو گوش کن ديگه. اجازه هم که ديگه رسماْ صادر شده.

            رفتيم توی مهمونی، بيشترشون همون بچه های گروه بودن بعلاوه يکسری از دوستها و فاميلهای کسی که تولدش بود. برام اولش خيلی جالب بود که توی اون جمع هيچکس سيگار نميکشيد، اما بعد از مدت کوتاهی فهميدم که هر کی ميخواست سيگار بکشه ميرفت تو بالکن. جاتون خالی کلی خوش گذشت و از همه با مزه تر رقصيدن امير بود. با همه اهنگها يجور مرقصيد و تازه اونهم خارج از ريتم. بيچاره خودش هم ميگفت من رقص بلد نيستم ولی من هی مجبورش ميکردم پاشه و اونهم نه نميگفت.

            بعد از شام من و امير روی يک مبل نشسته بوديم و بقل من يه دختره نشسته بود. دختره رو به امير کرد و گفت: بابا چقدر با خواهرت ميرقصی و بقلش ميشينی، شايد يه پسری از خواهرت خوشش بياد، تو که اينطوری همرو میپرونی. (دختره بيچاره فکر کرده بود که ما برادر و خواهريم) امير هم طبق معمول شيظنتش گل کرد و با هم دختره رو گذاشتيم سر کار.

            نرگس: امير پاشو بريم خونه ديگه. مامان اينها نگران ميشند ها. تازه من ديگه خسته شدم.

            امير: اهه، نرگس (با حالت مثلا شاکی) ، اگه اينجوری کنی ديگه با خودم نميارمت مهمونيا

            نرگس: خوب ، بابا جون خسته شدم، خوابم مياد (البته منظورم اين بود که ديگه بايد بريم)

            امير: اصلاْ ميدونی چيه؟ اين کليد ماشين (امير کليد ماشينشو داد دستم) ، ماشينو بردار برو خونه و به مامان اينها بگو که من آخر شب با آژانس و يا با يکی از بچه ها ميام. نگران نباشند.

            نرگس: ماشين بنزين نداره و تو که ميدونی من شب اونم تنهايی نميتونم رانندگی کنم.

            خلاصه کلی الکی فيلم بازی کرديم ولی از شوخی گذشته بايد زود برميگشتم خونه ، تو راه هم از امير معذرت خواستم که زود اومديم ولی اون گفت که بهتره هميشه جانب احتياط رو رعايت کنيم. امير منو رسوند خونه و خدا رو شکر از کميته و اينجور چيزها خبری نبود.

            همه چیز بخوبی و خوشی پیش میرفت. من و امیر بیشتر اوقات میرفتیم سینما، پارک و یا کافی شاپ. همیشه بین ما بین پارک و کافی شاپ اختلاف بود. امیر قدم زدن توی پارک رو دوست داشت و من رفتن به کافی شاپ رو. یه روز که داشتیم تو سر و کله هم میزدیم که بریم پارک و یا کافی شاپ امیر گفت که به این شرط حاضره بیاد کافی شاپ که هر چی شیطونی توی کافی شاپ کرد من نباید چیزی بگم. چشمتون روز بد نبینه توی کافی شاپ اینقدر شیطونی کرد که من دیگه نزدیک بود پاشم بیام. رفتیم یه کافی شاپ که طبقه دوم یه مغازه بود و پنجره های کوچک داشت. یه سان شاین گرفته بود که توش یه دونه از این چوب شورها فرو کرده بودند و بالاش هم کمی بستنی بود و روی همش هم یه گیلاس. اون چوب شور رو با دهنش از تو لیوان در آورد و بدون اینکه از دستاش کمک بگیره تا اخرشو خورد. بعدش رفت سراغ گیلاس. گیلاس رو که اومد با دهنش برداره افتاد روی میز. اومدم با دستمال گیلاس رو بردارم که امیر جلومو گرفت و بعد دوباره با دهنش گیلاس رو از روی میز برداشت و هستشو توی جا سیگاری انداخت. از خجالت سرخ شده بودم و امیر دائم میگفت قول دادی که شکایت نکنی. بعد از ماجرای تولدم با امیر معمولاً هر وقت همدیگرو میدیدیم روبوسی میکردم. اونروز بدلایل امنیتی وقتی همدیگرو دیدیم روبوسی نکرده بودیم و امیر گفت باید روبوسی کنیم. گفتم آخه اینجا وسط کافی شاپ. امیر هم گفت آره آدم که نمیخوایم بکشیم. میدونستم که امیر خودش روش نمیشه ، بخاطر همین صورتمو یه کم آوردم جلو و تو چشاش زل زدم و گفتم بفرما. یهو چراغا خاموش شد و امیر صورتمو بوسید و دوباره چراغا روشن شد. آخه اون جایی که ما نشسته بود بقل کلید بود!!!.

            اینم بگم که امیر گاهی اوقات رفتارش خیلی تند بود (البته الان خیلی بهتره). مثلاً یه مدت بود که برای یک پروژه ای خیلی سرش شلوغ بود. گاهی تا ساعت 11 شب شرکت میموند. هر وقت که من بهش زنگ میزدم اصلاً حواسش به من نبود. هی میگفت نرگس جان بعداً خودم بهت زنگ میزنم و زنگ نمیزد. اما یه روز یه کاری کرد که باعث شد تا چند روزی رفتارم باهاش سرد باشه. جریان از این قراره:



            بعد از سلام و احوال پرسی

            امیر: نرگس جان من الان کار دارم ، بعداً خودم بهت زنگ میزنم.

            نرگس: شما اگه ممکنه شماره منشیتونو بدین من ازشون وقت بگیرم و بعد با حالت کمی ناراحت اضافه کردم: راستی چند نفر تو صف هستند تا با شما صحبت کنند؟ مثل اینکه جای ما ته صفه؟

            امیر بشوخی گفت: انصافاً جای شما ته صف نیست!!!!



            میخوام اینو به خانمهای عزیز بگم که آقایون خیلیهاشون اینطورین و بنا به مشکلات و گرفتاریها گاهی رفتارشون تغییر میکنه. بنابراین هر وقت یه همچین چیزی پیش اومد دو دستی نزنین تو سرتون و فکر نکنید که ای وای لابد منو دیگه دوست نداره و دنبال یکی دیگه رفته. یه کم صبر کنید و بعداً ته توی قضیه رو در بیارین و سعی کنید به طرفتون بگین که این رفتارش چقدر شما رو ناراحت میکنه و ببینید چه عکس العملی نشون میده. هر چند که وقتی من اینو با امیر در میون گذاشتم همش میگفت شوخیه و زیر بار نمیرفت ولی از اون به بعد دیگه از این مشکلات نداشتیم.

            امیر همیشه سعی میکرد که عشق و علاقشو کمتر از اون چیزی که بود نشون بده ، و دلیلشم این بود که نمیخواست من بهش وابسته بشم. مدارکشو از دانشگاه گرفت و مدرکش رو هم خرید و مدتی بعد هم همرو ترجمه کرد و مدارکشو به چند تا از دانشگاههای آمریکا پست کرد. یه روز ازش پرسیدم :

            نرگس: احتمال اینکه بهت پذیرش بدن چقدره؟

            امیر: زیاد نیست، کسی به کودنی مثل من پذیرش نمیده.

            نرگس: پس با همین کودن بازی شریف قبول شدی؟

            امیر: بابا اونکه شانسی بود. بد انتخاب رشته کردم ، افتادم شریف

            نرگس: با اینکه اصلاً دوست ندارم بری، ولی امیدوارم بهت پذیرش بدن

            امیر: تازه بعد از پذیرش ، باید ویزا بگیرم.

            خلاصه دل تو دلم نبود. از يه طرف دلم ميخواست که بهش پذيرش بدن تا بتونه اونجوری که دلش ميخواد ادامه تحصيل بده و از طرف ديگه دلم نميخواست که از هم جدا بشيم. خلاصه همش دعا ميکردم که هرچی خيره همون بشه. فقط يه چيزی رو خوب ميدونستم و اون اينکه از عشق امير نسبت به خودم مطمئن بودم و اين چيزی بود که منو دلگرم ميکرد، گر چه امير هم همين احساسو داشت ولی يه روز يه بلايی بسرم آورد که الان براتون تعريف ميکنم. اما قبلش ميخوام بگم که هیچ وقت سعی نکنید میزان علاقه طرفتون رو با انجام آزمایش بسنجید. هیچ آزمایشی نمیتونه به شما بگه که طرفتون چقدر بهتون علاقه داره. تنها کاری که میتونید بکنید اینه که به اون چیزهایی که بینتون اتفاق افتاده توجه کنید. بعضی از اتفاقات میتونه علاقه طرفتون رو بهتون ثابت کنه و بعضی اتفاقات هم میتونه عدم علاقه طرفتون رو ثابت کنه. اما حکایت عشق سنج امیر خان رو بهتره از زبان خودش بشنوید:

            یه روز رفتم آزمایش خون دادم. نتیجه رو که گرفتم یه کم نگاش کردم و طبعاً چیزی سر در نیاوردم. مادرم نتیجه آزمایش رو نگاه کرد و گفت که همه چی خوبه. یهو یه فکر شیطانی به سرم زد. آزمایش رو بردم پیش یکی از دوستام که دانشجوی پزشکی بود و ازش پرسیدم اگر کسی ایدز داشته باشه تو آزمایش چه جوری مشخص میشه؟ اونم گفت که توی ستون نوع آزمایش مینویسن : HIV و توی ستون نتیجه آزمایش هم مینویسند مثبت. بعد آزمایش منو نگاه کرد و گفت اصلاً توی این آزمایش ویروس ایدز ذکر نشده. من با نرم افزار ورد یه فرم دیگه عین همون ساختم و اسم یکی از آزمایشها رو با HIV عوض کردم و در ستون نتیجه آزمایش هم نوشتم مثبت. اسم دو تا دکتر هم الکی نوشتم و امضا کردم. از یکی دو روز قبل هم تو صحبتهام با نرگس الکی خودمو ناراحت نشون دادم. خدا میدونه که این فکر احمقانه از کجا به ذهن من راه پیدا کرده بود. نرگس رو دعوت کردم خونمون و گفتم که باید راجع به مسئله مهمی صحبت کنیم. نرگس اومد و با نگرانی پرسید:

            نرگس: امیر جان چیزی شده؟

            امیر: آره (و پاکت آزمایش خون تقلبی رو دادم دست نرگس)

            نرگس با تردید پاکت رو باز کرد و پرسید: خوب؟

            امیر (در حالیکه سعی میکردم خودمو خیلی ناراحت نشون بدم): همونطور که آزمایش نشون میده من ایدز دارم.

            نرگس با نگرانی گفت: یعنی چی؟

            امیر: یعنی من بزودی میمیرم
            هركجا هستم باشم
            آسمان مال من است
            پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
            چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


            زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


            اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

            Comment


            • #7
              نرگس از تعجب خشکش زده بود، چند لحظه گذشت و نرگس شروع کرد به گریه کردن ، مثل ابر بهار اشک میریخت. من که قصد داشتم که بقول خودم فقط شوخی کرده باشم و در ضمن عشق و علاقه نرگسو بخودم بدونم اصلاً فکر اینجای قضیه رو نکرده بودم. اونقدر دستپاچه شده بودم که نمیدونستم چیکار کنم و دائم به خودم و به این فکر احمقانه لعن و نفرین میکردم . به نرگس گفتم: " بخدا اینا همش الکیه، تمام اینها رو من خودم درست کردم" اما نرگس فکر میکرد که من این حرفها رو برای آروم کردن دل اون میزنم و با گریه گفت:

              نرگس: من نمیخوام تو بمیری

              امیر: نرگس جان من تا حالا بجون تو قسم خوردم؟ بجون تو اینو من خودم درست کردم، آزمایش اصلی اینجاست (برگه آزمایش اصلی رو آوردم) ، ببین این برگه مُهر داره ولی برگه ای که من نشونت دادم مُهر نداره.

              خلاصه نرگس قبول کرد که آزمایش تقلبیه. چشای خوشگلش اینقدر قرمز شده بود که من واقعاً خجالت زده شدم و قول دادم که دیگه هیچوقت از این کارها نکنم.



              اين قسمت رو از زبان امير بشنويد:

              عجب والنتاینی بود. اینقدر خوب بود که اسممو از این به بعد بجای امیر میخوام بزارم ریما (بر عکس امیر) ، حالا چرا؟ یه وقت فکر نکنید تغییر جنسیت دادم. بلکه جریان از این قراره که یجورایی چپ کردم. بزارین از اول توضیح بدم:

              من توی یه شرکتی کار میکنم که در واقع شعبه یه شرکت خارجی توی ایرانه. برای یه کاری یه طرحی دادم و قرار شد یه نمونه از اون طرح رو بفرستیم اونور آب ببینیم نظرشون چیه. خوشبختانه طرح رو پسندیدند و روز ولنتاین که اومدم شرکت با مدیر عامل و یکی دیگه از بچه های گروه یه جلسه گذاشتیم که طرح رو چه جوری عملی کنیم. جلسه ساعت 3 شروع شد و تا ساعت 6:10 دقیقه طول کشید. من با نرگس ساعت 6:30 قرار داشتم و فکر کرده بودم که جلسه ساعت 4 یا 4:30 تموم میشه و من وقت کافی برای خرید هدیه و گل دارم. خلاصه از شرکت مثل آر پی جی پریدم بیرون و بسوی کافی شاپی که با نرگس قرار گذاشته بودم گاز دادم. خلاصه ده دقیقه ای دیر رسیدم. نرگس هم مشغول تماشای مغازه ها بود. از همه بدتر اینکه هم گل خریده بود و هم کادو و من دست خالی. تازه تمام انگشتام با خودکار و ماژیک وایت برد در حین جلسه خط خطی شده بود. بیچاره نرگس هیچی نگفت. سلام علیک کردیم و نرگس گل رو داد بهم و رفتیم توی کافی شاپ که دیدم یکی از دوستام (آرش) با زید مربوطه (سایه) روی یه میز نشستن. به ما تعارف کردند ما هم با آنها بشنیم. جاتون خالی کلی بگو بخند کردیم و آرش یه شاخه گل (فکر کنم گل زنبق بود) برای سایه خریده بود که اونو داد بهش و سایه هم یه ادکلن برای آرش خریده بود. منهم کم نیاوردم و دسته گلی رو که چند دقیقه قبل از نرگس گرفته بودم بهش دادم و سایه دائم به آرش سر کوفت میزد که از دوستت یاد بگیر ببین چه دسته گلی خریده ، آدم روز ولنتاین گل رز هدیه میده. من اصلاً حواسم نبود که به اون دسته گل یه کارت کوچولو هم آویزون بود. یهو سایه گفت نرگس جون توی اون کارتی که به دسته گل آویزونه امیر برات چی نوشته؟ شرط میبندم که باید خیلی عاشقانه باشه. کسی که یه همچین دسته گلی برای عزیزش میخره معلومه که چی مینویسه.من رنگم پرید، اصلاً کارت رو ندیده بودم. نرگس خیلی طبیعی کارت رو خوند (کارتی که خودش نوشته بود) و گفت عزیزم خیلی خجالتم دادی و بعد رو به سایه کرد گفت شرمنده یه کم خصوصیه و گرنه براتون میخوندم. البته این ظاهر قضیه بود و باطن قضیه انگشتهای بیچاره پای من بودند که زیر پاشنه کفش نرگس در آن لحظات له شدند. البته انصافاً نرگس پامو خیلی آروم تر از اونی که فکرشو میکنید لگد کرد. هدیه نرگس یه عروسک به شکل گاو بود که یه سبد رو بقل کرده بود. توی سبد هم پر از گلهای رز کوچولوی خشک شده، شکلاتهای کوچولو بشکل قلب و تعدادی قلب شیشه ای به رنگهای مختلف بود. همه اینها روی یک مقدار خرده کاغذ رنگی قرار داشت.

              با گذشت زمان علاقه من و امير بهم هر روز بيشتر ميشد. امير در همان زمان دنبال کارهای مربوط به پذيرش گرفتن از دانشگاههای آمريکا بود و هر چه کارهاش پيش ميرفت نگرانتر میشديم. احساس ميکردم که علاقه امير به من خيلی بيشتر شده هر چند که اون سعی ميکرد که علاقشو کمتر از اون چيزی که بود نشون بده (اينو بعدها خودش بهم گفت).

              مثلاْ يه بار برام امير برام يه گلدون قرمز سفالی آورد. خيلی خوشگل بود، امير ميدونست من گل خيلی دوست دارم و اينجوری ميخواست منو خوشحال کنه. منم کلی ذوقيدم. چند روز بعد مامانم داشت جارو برقی ميکرد که دسته جارو برقی گرفت به گلدون و گلدون از روی ميز افتاد و صد تيکه شد. خيلی ناراحت شدم و دفعه بعدی که امير رو ديدم بهش گفتم و اونم گفت که اصلاْ مهم نيست. اونروز قرار بود که با هم بريم بيرون. امير گفت که بايد بره رسالت يکی از دوستاشو برای کار مهمی ببينه. خيلی مرموز شده بود. توی خيابون رسالت ماشين رو پارک کرد و رفت توی يه مغازه که بيشتر مجسمه و فواره آب و اينجور چيزها داشتند. بعد از چند دقيقه ديدم امير با يه مردی که قيافه همچين درست و حسابی نداشت اومدن بيرون و رفتن توی کوچه. چند دقيقه ديگه هم گذشت و ديدم امير با اون مرده برگشت توی مغازه و توی دستش يه چيزی بود که توی روزنامه پيچيده شده بود. کلی نگران شدم . بالاخره امير اومد و قبل از اينکه من سئوالی بپرسم اون چيز مرموز رو داد دستم. زير چشمی يه نگاهی به امير انداختم و بازش کردم و ديدم يه گلدون قرمزه، البته يه کم با قبلی فرق داشت(آخه مثل اونو ديگه نداشتن و امير با اون آقاهه رفته بودن از تو انبار يکی مثل قبلی پيدا کنند). امير با خنده گفت اون گلدونو برات خريدن که ميبينيش ياد من بيفتی ، فکر کردی به اين سادگی هاست که گلدونو بشکونيو منو از ياد ببری؟ به اين ميگن يه حرکت حساب شده. از خوشحالی نميدونستم چيکار کنم. حتی فکرشم نميکردم که امير اين همه راهو برای گلدون اومده باشه. راستش اولش که گلدون شکست فکر کردم امير کلی از دستم ناراحت بشه که از هديش خوب مراقبت نکردم ولی در عوض اون در اين فکر بود که دوباره برام عين همون گلدونو بخره تا منو از ناراحتی در بياره.

              و اما حکايت کادوی عيد رو بايد از زبان امير بشنويد:
              هركجا هستم باشم
              آسمان مال من است
              پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
              چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


              زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


              اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

              Comment


              • #8
                برای عيد تصميم گرفتم که برای نرگس يه ساعت swatch هديه بخرم و يکی هم عين همون (البته مردونش) برای خودم خريدم. مادرم نسبت به اينکه من برای دخترا چيزی بخرم خيلی حساس بود. يادمه که يه بار برای تولد دختری که تازه باهاش آشنا شده بودم يه دستبند نقره نازک که همش ۱۲۰۰ تومن بود خريده بودم. مامانم اونو ديد و کلی باهام دعوا کرد که شما پسرهای جوون فقط بلديد برای دخترا پول الکی خرج کنيد. البته اينم بگم که اون موقع مامانم همچنان فکر ميکرد پنير کيلويی ۲۰ تومنه. بهرحال ساعت رو ۲۷۰۰۰ تومن خريدم و با قابش گذاشتم توی جيب کاپشنم تا مادرم يه وقت بويی از قضيه نبره. توی همون مغازه يه ساعت شيک زنونه هم ديدم که ۴۴۰۰۰ تومن بود و فکر کردم اونو برای مادرم بخرم. به بابام ماموريت دادم که از زير زبون مادرم بکشه بيرون که ساعتو ميخواد يا نه. بابام هم گفت که مادرت گفته نميخواد ۴۴۰۰۰ تومن پول بدی من ساعت دارم. کلی با بابام دعوا کردم که چرا قيمتشو گفتی من فقط ميخواستم بدونم ساعت ميخواد يا نه. اومدم خونه و دم در خم شده بودم که بند کفشمو باز کنم که ساعت با قابش از جيبم افتاد بيرون و از شانس بد مامانم هم اونجا بود. پرسيد اين چيه و منم گفتم که ساعت خريدم برای عيدی بدم به نرگس (البته اينو بگم که اين اولين عيدی ای بود که من برای يه دختر غير فاميل ميخريدم) آماده بودم شروع کنه به غر زدن (چون لابد فکر من ساعتی رو که برای اون در نظر گرفته بودم برای نرگس خريدم) که در کمال تعجب من گفت: امير جان برای اين دختر هر چی خرج کنی ضرر نکردی. شاخ که چه عرض کنم نزديک بود درخت رو سرم سبز بشه.

                بهرحال چهارشنبه سوری با نرگس و مامانش رفتيم بيرون و کلی خوش گذشت. يه پسره تخس از اين سيگارت ها (که از چوب کبريت يه کم بزرگتر بود) انداخت جلوی پای نرگس و منم فردين بازيم گل کرد و پامو گذاشتم روش. وقتی که ترکيد احساس کردم خون از توی پام ناگهان به سمت بالا جهش کرد. البته خون نيومد ولی پام رعشه گرفته بود. هر چی نرگس میپرسيد که حالت خوبه من ميگفتم که بابا من سربازی رفتم جلو پام توپ و خمپاره هم بترکه خياليم نيست.

                حالا دوباره داستان رو از زبان نرگس بشنويد :

                تو راه برگشت بخونه امير ماشينو پارک کرد و در داشبورد ماشينو باز کرد تا عيديمو بهم بده. همونطور که داشت کادو رو بهم ميداد رو به سمت مامانم گرد و گفت من قبل از آشنا شدن با نرگس نميدونستم خواهر داشتن اينقدر خوبه، واقعاْ خوشحالم که خواهری مثل نرگس دارم. منو مامانم انگار که يه سطل آب سرد ريخته باشن رومون خشکمون زد. طفلکی مامانم تا ديد من اينقدر ناراحت شدم سريع موضوع رو عوض کرد و گفت حالا نرگس جون ساعتو بنداز دستت ببينيم تو دستت چه شکليه امير خان اينقدر زحمت کشيده .امير هم انگار نه انگار که حرفی زده که نبايد ميزده، ساعتو دستم کرد (آخه مد جديده برادرا برای خواهرا ساعت عيدی ميخرن و بعد خودشون هم دست خواهرشون ميکنن) و بعد در نهايت خونسردی مچ دست خودشو نشون داد و گفت ببين يه مردونشو رو هم برای خودم خريدم. از امير خداحافظی و تشکر کرديم و از ماشين پياده شديم و اومديم خونه. بيچاره مامانم جيک نميزد تا اينکه من گفتم اين پسره در مورد من چی فکر ميکنه؟ فکر ميکنه من ميخوام خودمو بزور بهش قالب کنم؟ که برای اينکه منو از سرش باز کنه و من فکر ازدواج به سرم نزنه جلوی مامانم ميگه که من مثل خواهرشم. والا تا جاييکه ما ميدونيم هر وقتی از يه پسری خيلی خوشمون نميومد که باهاش ازدواج کنيم و احساس ميکرديم که اون پسر نظر ازدواج رو ما داره خيلی محترمانه و برای اينکه بهش توهين نکرده باشيم و مستقيماْ نگيم که نميخوايم زنش بشيم ، ميگفتيم شما مثل برادر من ميمونيد و فکر ميکردم که امير هم با گفتن اين حرفش ميخواست مامانمو متوجه کنه که قصد ازدواج با منو نداره. مامانم يه کم آرومم کرد و بهم گفت که خودمو ناراحت نکنم. منم گوشی تلفنو برداشتم و شماره موبايل امير رو گرفتم و خودمو آماده کردم که يه جوری باهاش صحبت کنم که متوجه بشه که چه حرف بدی زده. دچار يجور دوگانگی شده بودم ، بقول معروف نميدونستم که قسم روباه رو باور کنم و يا دم خروس رو. از يه طرف برام گلدون و ساعت ميخره و از طرف ديگه ميگه من خواهرشم

                نرگس: الو

                امير: سلام نرگس جان

                نرگس: ميخواستم چند کلمه باهات صحبت کنم

                امیر: بگو نرگس جان

                نرگس : چرا اون حرفها رو جلوی مادرم زدی

                امیر: کدوم حرفها رو؟

                نرگس: همون که گفتی من مثل خواهرتم.

                امیر: آخه

                نرگس (پریدم تو حرف امیر): من میدونم تو برای چی این حرفها رو میزنی، فکر میکنی که با زدن این حرفها من کمتر بهت وابسته میشم. ولی تو از کجا اینقدر به خودت مطمئنی که من عاشقتم و اگه بری آمریکا اون کسی که ضربه میخوره منم. چرا این فکرو نمیکنی که شاید خودت ضربه بخوری؟ اصلاً اگه تو از من خواستگاری کنی آیه نازل نشده که من بگم بعله.

                امیر: آخه من مجبور بودم ، چون من نمیخواستم که مامانت رو من حسابی باز کنه و ...



                خلاصه اینکه نمیخواست بقول خودش دختر مردمو الکی امیدوار کنه و دوست داشت که مادرم برای مدتی به اون به چشم یه دوست نگاه کنه و نه چیز دیگه. زمان میگذشت و بعد از اون امیر دیگه تا مدتی حرفی از خواهر و اینجور چیزها نمیزد.



                من به امیر خیلی اطمینان داشتم و کاملاً شناخته بودمش ولی یکروز یک اتفاقی افتاد که برای جفتمون جهش بزرگی در شناخت بیشتر همدیگه بود و باعث شد که بیشتر بتونیم به هم اطمینان کنیم. روز عاشورا یه اتفاق خیلی جالب افتاد. من دوستی قدیمی داشتم بنام ندا و ندا برادری داشت بنام نریمان. البته نریمان اسم شناسنامه ایش بود و ما برادر ندا رو سعید صدا میکردیم. روز عاشورا من با ندا و سعید رفته بودیم بیرون. داشتیم تصمیم میگرفتیم که کجا بریم. یکی از فامیلهای امیر اینها نذری میداد و امیر هم رفته بود کمک، بنابراین من پیشنهاد دادم که بریم پهلوی امیر اینها البته اولش یه کم جلوی سعید خجالت میکشیدم که بدونه من با یه پسر دوستم . بهرحال قرار شد به امیر زنگ بزنم و بریم پهلوی امیر اینها. موبایل سعید رو گرفتم و به امیر زنگ زدم و گفتم که قراره بیایم پیشت. امیر داشت آدرس میداد که کجا بیایم و من گفتم که آدرس رو به سعید بده چون اون داره رانندگی میکنه و خیابونها بهتر میشناسه. خلاصه موبایل سعید رو بهش دادم و سعید و امیر با هم کمی صحبت کردند و بعد سعید گفت که ما نمیریم. برام خیلی عجیب بود، رفتار سعید یهو عوض شد. ندا شروع کرد به قر زدن و خلاصه چون من با سعید رودربایستی داشتم روم نشد که بیشتر اصرار کنم. تلفن رو برداشتم و به امیر زنگ زدم و گفتم که ما نمیایم و امیر هم از اون ور دائم اصرار میکرد که یهو سعید گوشی رو از من گرفت و به امیر گفت

                سعید : مرتیکه دیگه منو نمیشناسی

                امیر: اهه. تویی نریمان ،

                سعید: نه پس عممه

                امیر با حالت یه کم عصبانی : نرگس تو ماشین تو چیکار میکنه؟

                سعید: باباجون نرگس دوست نداست.

                امیر: مگه تو یه ساعت پیش نبود که داشتی میرفتی دنبال زیدت

                سعید: اون برنامه بهم خورد و من رفتم دنبال ندا و دوستش
                هركجا هستم باشم
                آسمان مال من است
                پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                Comment


                • #9
                  جریان از این قرار بود که امیر و سعید با هم دوست صمیمی بودند و من و ندا هم همدیگرو سالها میشناختیم. منو فاطمه هم صدا میکردند. سعید منو بنام فاطمه میشناخت و امیر منو بنام نرگس و در ضمن سعید رو تو دانشگاه بنام اصلیش یعنی نریمان میشناسن . اونشب وقتی امیر با سعید صحبت میکرد ، سعید امیر رو شناخت ولی امیر سعید رو نشناخت. سعید هم فکر کرد که امیر از قصد اینکارو کرده و بدلایلی نخواسته که ما بریم پیشش و وقتی که دید امیر داره به من اصرار میکنه که بیایم شکش برطرف شد و فهمید که امیر نشناختتش. خلاصه خیلی قاطی پاطی شد. جالب اینکه من خیلی وقتها خونه ندا اینها میرفتم و چند بار وقتی من خونه ندا اینها بودم امیر با سعید با هم بودند و تا قبل از اونروز سعید نمیدونست که من دوستی بنام امیر دارم.

                  ما با ندا اینها رفت و آمد خانوادگی داشتیم و اونها خیلی خوب امیر رو میشناختن و این مسئله باعث میشد که من و امیر بیشتر بتونیم بهم اطمینان کنیم. چند شب بعدش که من خونه ندا اینها بودم مامان ندا دائم از امیر تعریف میکرد و میگفت وقتی سعید با امیر بیرونه من خاطرم جمع جمعه. همون شب من از سعید بشوخی پرسیدم این امیر تا حالا چند تا دوست دختر داشته؟ و سعید در پاسخ گفت: دوست دختر؟ امیر تا حالا دوست دختر نداشته. (قربونتون همدیگه برین با این حس حمایتتون)



                  بعد از این ماجرا امیر دایم بهم میگفت که جریان دوستیمونو به ناپدریم بگم. ولی من بدلایلی که بعداً میگم مقاومت میکردم و به ناپدریم نمیگفتم. البته ناپدریم آدم مذهبی نبود ولی خوب ترجیح میدادم که ندونه. چون در اونصورت دائم باید میگفتم چی شده و چی نشده. تا اینکه با مادرم هماهنگ کردم و مادرم بهش گفت. اونروز وقتی اومدم خونه ناپدریم با لحنی دلخور گفت : نرگس جان میخوام باهات چند کلمه ای صحبت کنم.البته با اینکه من با یه پسر دوست باشم مخالف نبود ، عصبانیتش از این بود که چرا مسئله رو ازش مخفی کرده بودم و اون تقریباً آخرین کسی بود که از این جریانات با خبر شده بود. ناپدریم پرسید که چه جوری با هم آشنا شدین و منهم گفتم از طریق ندا و نریمان (خدا بهونه رو خوب موقعی داد دستم) بعد پرسید که برنامتون با هم چقدر جدیه و پرسید که قصد ازدواج داریم یانه و منهم گفتم فعلاً فقط با هم دوستیم.

                  جریان رو به امیر گفتم و امیر گفت که میخواد ناپدریمو در اولین فرصت ببینه. از جانب امیر خیالم راحت بود ولی از این ناراحت بودم که بعد از اون باید همه چی رو به ناپدریم توضیح میدادم. خلاصه قرار شد امیر و ناپدریم همدیگرو تو هتل هما ببینند. جریان ملاقات رو باید از زبان امیر بشنوید:



                  صبح رفتم شرکت ، همش فکر ملاقات با ناپدری نرگس بودم. راستش تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم. یه شلوار جین پوشیده بودم با یه پیراهن مردونه چهارخونه. میخواستم نه خیلی رسمی باشه و نه خیلی اسپرت. موقع ناهار اینقدر تو فکر بودم که غذا رو ریختم رو پیرهن و شلوارم. اونروز هم کلی کار داشتیم تو شرکت. از شانسم لباس ورزشیم تو صندوق عقب ماشین بود، رفتم آوردمش ، لباسامو عوض کردم و دویدم رفتم خشک شویی و یارو گفت که تا بعدالظهر برام آمادش میکنه (آخه مشتریش بودم). خلاصه بعد از ظهر که رفتم لباسامو بگیرم دیدم یه مقدار پول (چند هزار تومنی میشد) به پیراهنم سنجاق شده. خشکشویی پولایی رو که تو جیبام پیدا کرده بود سنجاق کرده بود به پیرهنم. حتی پولها رو اتو هم کرده بود.

                  سر ساعت رفتم هتل هما و توی لابی منتظر نشستم. جواب تمام سئوالهای احتمالی رو آماده کرده بودم. بعد حدود یکربع آقایی قد بلند و میانسال با کت و شلوار و کراوات پیداش شد. خوشبختانه ناپدری نرگس آدم پر حرفی بود و بیشتر اون بود که حرف میزد. تنها سئوال مهمی که از من پرسید این بود که احساسم نسبت به نرگس چیه؟ آیا میخواین ازدواج کنین؟ منهم جواب این سئوال رو از قبل آماده کرده بودم. البته جوابی که دادم دقیقاً چیزیه که بهش اعتقاد دارم. گفتم که : بنظر من دو نفر اول باید همدیگرو بشناسند ، دوستی و نه هیچ چیز دیگه، بعد اگه بعد از یه مدت دیدن که خیلی به هم میان میشن دوست دختر و دوست پسر ، توی این دوره هم باید مدتی بمونن تا بتونن همدیگرو بهتر بشناسن و از عواطف و علایق همدیگه مطلع بشن، حالا اگه دیدند همه چی اونطوره که میخوان میتونند با هم ازدواج کنند. من و نرگس الان تو فاز دوم هستیم. ناپدری نرگس پرسید که اگر شما کارتون به ازدواج ختم نشه ، میدونی این دختر چقدر ضربه میخوره؟ و من گفتم اینو کاریش نمیشه کرد. اصلاً از کجا معلوم اونی که ضربه میخوره من نباشم ؟ اومدیم و نرگس بعد از مدتی فهمید که من بدردش نمیخورم؟ بنابراین این کار یه ریسکه برای جفتمون.

                  بعد یه بحث سه چهار ساعته خسته کننده شام خوردیم و بعد چون ناپدری نرگس ماشین نداشت من تعارف کردم که برسونمش. من خونه نرگس اینها رو کاملاً بلد بودم ولی نقش بازی میکردم که مثلاً بلد نیستم. مثل این پسرهای خوب بارامی رانندگی میکردم و یه موزیک کلاسیک هم گذاشته بودم. خلاصه از توی خروجی بزرگراه پیچیدیم تو محله نرگس اینها. سر خیابون نرگس اینها یه شیرینی فروشی بود. ناپدری نرگس به من گفت مستقیم برو و مشغول صحبت شدیم و یادش رفت بهم بگه که باید بپیچم و منهم بطور غیر ارادی پیچیدم تو خیابون نرگس اینها. دیدم خیلی ضایع شده ولی مثل اینکه ناپدریش متوجه نشد. برای اینکه کار و خراب نکنم گاز دادم و از جلوی خونه نرگس اینها رد شدم که مثلاً بگم من بلد نیستم کجاست. که ناپدری نرگس گفت آقای مهندس رد شدیم و من دور زدم و الکی کلی خنگ بازی در آوردم تا جلوی خونه نرگس اینها پارک کردم. ناپدریش دعوت کرد برم تو ، دیدم نرگس پشت پنجره وایستاده ، چند روزی بود که ندیده بودمش و با هم خیلی کم حرف زده بودیم. خیلی دلم میخواست برم تو ولی دیدم بهتره که اینکارو نکنم. معذرت خواهی کردم و برگشتم خونه.



                  اونشب در تمام اون مدتی که امیر و ناپدریم تو هتل در حال صحبت بودند دل تو دلم نبود. 20 مرتبه رفتم دم پنجره که ببینم ناپدریم برگشته یا نه. آخه خیلی دیر کرده بود، منکه خبر نداشتم که با امیر رفتن شام بخورن. خلاصه که فکرم هزار جا رفت ولی بالاخره ناپدریم برگشت. تا از در اومد تو منو مامانم دوتایی پرسیدیم



                  -چرا اینقدر دیر کردی؟

                  :رفتیم با هم شام خوردیم.

                  -امیر چطور بود؟

                  : (با لحنی مردد و نه چندان محکم ) خوب بود. برای من مثل این بود که با یه دوست خیلی قدیمیم شام رفته بودم بیرون.

                  البته من فکر میکنم چون امیر رسمی برخورد نکرده بود و ناپدری من از اونجایی که خیلی اهل تعارف و بکار بردن کلمات رسمی بود انتظار نداشت که امیر رو با لباس غیر رسمی (بدون کت شلوار و کراوات) ببینه و از اونجایی که خودش با لباس کاملاً رسمی رفته بود، یه کم تو ذوقش خورده بود. اون از امیر برخورد یه خواستگار رو توقع داشت، هر چند که من قبلاً بهش گفته بودم که ما فقط دو تا دوستیم. البته ته دلش از امیر خوشش اومده بود و من احساس میکردم که نمیخواد اینو بگه.

                  بعد از اون امیر گاهگاهی به خانه ما رفت و آمد میکرد. البته سئوالهای متعدد ناپدریم از امیر یه کم از لطف قضیه کم میکرد. اینقدر سئوالهای متفاوت میپرسید که امیر بیچاره تو لاک دفاعی فرو رفته بود و مواظب بود حرفی نزنه که براش تعهد ایجاد کنه. مثلاً هی از امیر در مورد احساسش نسبت بمن میپرسید و دائم سعی میکرد که کاری کنه که امیر رو مجبور کنه که احساس واقعیش رو نسبت بمن بگه و در یک کلام بگه که منو دوست داره. البته ناپدریم از احساس واقعی امیر با خبر نبود و امیر هم با جوابهای بی سر و ته موضوع رو عوض میکرد. مثلاً یه بار امیر با دوستاش برای چند روزی رفت مسافرت شمال و در عرض اون چند روز ما با هم صحبت نکردیم. روزی که از مسافرت برگشت بمن تلفن کرد ولی متاسفانه اونروز تلفن ما خراب بود و امیر به محل کار ناپدریم زنگ زد و پیغام داد که کار واجبی داره و من حتماً بهش زنگ بزنم. من وقتی پیغامو گرفتم یکم نگران شدم و سریع از تلفن عمومی به امیر زنگ زدم و بعد از حال و احوال پرسی گفتم:

                  -کار واجبت چی بود؟

                  :چه کاری واجب تر اینکه صدای قشنگتو بعد از سه روز بشنوم.

                  -(بشوخی گفتم) کاش همیشه بری مسافرت

                  همون شب امیر اومد خونمون، از شمال برام مربای بهار نارنج و کلوچه آورده بود. ناپدریم از امیر پرسید: "آقای مهندس قیافت نشون میده که دلت خیلی برای نرگس تنگ شده " و امیر هم در جواب گفت " من دلم برای نریمان هم تنگ شده" و در واقع جلوی ناپدریم میخواست اینطور وانمود کنه که بین من و دوستای دیگش تفاوتی وجود نداره.

                  از همه جالبتر تخته بازی کردن امیر و ناپدریم بود. روز اولی که امیر اومد خونمون و بازی رو در حالی که 4 بر صفر عقب بود، 5 بر 4 برد و بعد از اون هر وقت که امیر میومد خونمون ناپدریم سریع میرفت سراغ تخته نرد. امیر هم که تخته باز قابلی بود همیشه میبرد. البته خودش بعدها بهم گفت که یه بار که از عمد میخواسته ببازه و بد بازی میکرده اینقدر خوب تاس آورد که بازی رو برد.

                  سئوالهای متعدد ناپدریم باعث شد که من و امیر تصمیم بگیریم که بیشتر همدیگرو در بیرون از خونه ببینیم. از این که داشتیم یه تصمیم مشترک میگرفتیم یه احساس خاصی داشتم که البته اینو به امیر نگفتم.

                  چند وقت بعد مادر امیر یه مهمونی زنونه داشت که عمه ها و خاله های امیر هم بودند و منهم دعوت بودم. مادر امیر برای اینکه بقول معروف رو دختر مردم اسم نذاشته باشه به همه گفته بود من دختر یکی از آشناهاشون هستم. از قضا توی اون مهمونی برای من دو تا خواستگار پیدا شد که روز بعد از مهمونی خونه امیر اینها زنگ زده بودند و در مورد من از مادر امیر پرسیده بودند و مامان امیر با زبردستی در کسری از ثانیه اونا رو پر داد. حتی قبل از اینکه خواستگارا رو پر بده از من نپرسید.
                  هركجا هستم باشم
                  آسمان مال من است
                  پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                  چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                  زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                  اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                  Comment


                  • #10
                    و اما ادامه ماجرا از زبان امیر:

                    ماجرای خواستگار پیدا شدن برای نرگس از دو جهت جالب بود. اولاً اینکه دیدم که اگه مواظب نباشم گرگ زیاده و نرگس بی نرگس ، در واقع از اینکه میدیدم که نرگس دارای چنان شخصیت مثبتیه که دو ساعته دو تا خواستگار برای پیدا شده بود (تازه اونم از بین دوستها و فامیلهای ما که فکر میکنند پسراشون همه تام کروز هستند و به هر عروسی راضی نمیشن) خوشحال بودم. ولی از اون جالب تر این بود که مامانم اصلاً بدون اینکه نظر نرگسو بخواد خواستگارا رو رد کرده بود.



                    مدتی گذشت و از یکی از دانشگاههایی که برای پذیرش اقدام کرده بودم نامه ای دریافت کردم. پذیرشم درست شده بود. مدتی بود که به این مسئله فکر نکرده بودم و حالا باید برای ادامه رابطم با نرگس تصمیم میگرفتم.



                    نامه پذيرش رو که دريافت کردم اولش خيلی خوشحال شدم. به نرگس زنگ زدم و خبردادم و بعد رفتم که تو محل يه قدمی بزنم و ناگهان اين فکر که ممکنه ديگه نرگسو نبينم به ذهنم افتاد. راستش قبل از اون بصورت جدی به اين مسئله فکر نکرده بودم. البته هنوز ويزای آمريکا رو نداشتم ولی اگه بهم ويزا ميدادن چی؟

                    ما اونموقعها يه همسايه داشتيم که اسمش زينت خانم بود. اين زينت خانم و شوهرش (که هر دو بالای ۶۰ سال دارن) گرين کارت امريکا داشتند و هميشه بیشتر اوقات سال آمريکا بودند. همونشب خونه زينت خانم اينها مهمونی دعوت بوديم. مامان منهم ديگه تو پوست نميگنجيد. خلاصه باران تبريک و هندونه بود که سرازير ميشد. اينم بگم که زينت خانم نرگسو تو مهمونی مادرم ديده بود. موقع خداحافظی يواشکی بهم گفت آمريکا بری بهت بد نميگذره، اينقدر دخترهای خوشگل و خوشهيکل اونجا زيادن که تا چند وقت ديگه اسم نرگسم يادت ميره. البته اين اتفاقی بود که دقيقاْ برای آرش ، پسر زينت خانم ، چند سال قبل افتاد. آرش هفت هشت سالی از من بزرگتر بود، و از دانشگاه تهران مدرک پزشکی عمومی گرفت و بعد رفت آمريکا. البته وقتی که داشت میرفت تو ايران نامزد داشت ولی بعد که رفت آمريکا دختره رو فراموش کرد (البته به ما اينطور گفتن) ، زينت خانم که قبل از رفتن آرش به آمريکا هميشه پز عروسشو به ما ميداد وقتی مادرم ازش در مورد آرش و نامزدش پرسيده بود در جواب گفت : پسر من مگه عقلش کمه که بين دخترهای مانکن اونجا بياد اينو (نامزد آرشو ميگفت) بگيره. خلاصه اينکه خدا عالمه که واقعيت چی بوده ، ولی تا جاييکه من آرشو ميشناختم پسر دودره بازی نبود و من ترس برم داشته بود که نکنه منهم همونطوری بشم.

                    راه خيلی ساده اين بود که اصلاْ بيخيال آمريکا رفتن بشم. اما اونجوری تا آخر عمر بايد حسرتشو ميخوردم. بنابراين رفتن بهتر بود. اما در اونصورت رابطم با نرگس چی ميشد؟ بايد عقد ميکردیم ؟ بايد نامزد ميکرديم؟ با نرگس کلی در اين باره صحبت کرديم. آخه نميشد که من همينجوری برم و ببينم از دخترهای آمريکايی خوشم مياد يا نه و اگه خوشم نيومد بيام و با نرگس ازدواج کنيم؟؟!! نامزد کردن که بنظرم اصلاْ کار درستی نبود ، چون اونطوری رو دختر مردم اسم گذاشته بوديم و اما عقد کردن ، گيريم ما عقد ميکرديم و من ميومدم آمريکا و مثل آرش از دخترهای آمريکايی بيشتر خوشم ميومد در اونصورت من دو تا راه حل بيشتر نداشتم يکی اينکه رو عهد و عقدم وفادار بمونم و تا آخر عمر حسرت بخورم که چرا عقد کردم و يا اينکه بايد عهدمو ميشکوندم و تا آخر عمر بار اينکه دختر جوون مردمو بدبخت کردم بدوش ميکشيدم.

                    هميشه يه سئوال تو ذهنم بود و اون اينکه اصلاْ نرگس ميخواد زن من بشه يا نه چون ما هيچوقت در مورد ازدواج با همديگه صحبت نکرده بوديم. البته در مورد موضوع ازدواج زياد با هم بحث ميکرديم اما در مورد اينکه با هم ازدواج کنيم هيچوقت صحبتی نشده بود. يکی دو روز گذشت و با نرگس به يه مهمونی دعوت شديم. نرگس اصلاْ تو اين چند روز از من نپرسيد که تکليف ما دو تا با هم چی ميشه. احساس ميکردم که هيچ کدوم از ما نميخواد شروع کننده اين بحث باشه. تو مهمونی نرگس مثل هميشه داشت سعی ميکرد که به من رقصيدن ياد بده و من چنان محو تماشای نرگس ميشدم که اصلاْ همه چی يادم ميرفت.

                    هر بار که نرگسو نگاه ميکردم احساس اينکه ممکنه ديگه نتونم ببينمش آزارم ميداد. خلاصه دلو بدريا زدم. ميخواستم بدونم که اصلاْ دوست داره زن من بشه يا نه؟ رفتم تو آشپزخونه که صدا يه کم کمتر باشه و بعد نرگسو صدا کردم. من اصولاْ وقتی تصميم ميگيرم که يه کاری بکنم ديگه دل دل نميکنم. اما چنان دست و پامو گم کرده بودم که سابقه نداشت. اولش کلی من من کردم ، دنبال جمله مناسب ميگشتم که نرگس پرسيد که برای چی صداش کردم و من گفتم اگه چايی ميخوری بگو برات بريزم چون زياد نمونده. نرگس از همون اول که صداش کردم ميدونست که يه کاسه ای زير نيم کاسه است و خيلی جدی گفت : تو که ميدونی من چايی دوست ندارم ، چيزی شده؟ و با من من کردن بيشتر من نرگس نگران شد و فکر کرد اتفاق بدی افتاده. رفتم رو کانتر (سنگ روی کابينت) آشپزخونه نشستم و خلاصه با زور و زحمت گفتم: زن من ميشی؟ و نرگس با حالت خيلی آروم گفت: آره. از اونجايی که من شوخی زياد ميکردم بخودم گفتم نکنه نرگس فکر کرده دارم شوخی ميکنم. تو صورت نرگس يه لبخند و شيطنتی نهفته بود ولی سعی ميکرد که خودشو آروم نشون بده ، تصميم گرفتم سئوالمو دوباره و جدی بپرسم و به محض اينکه گفتم : زن من ... نرگس پريد تو بقلم و گفت : مثل اينکه نشنيدی، گفتم آره.و در ادامش با لحنی غمزده که نشون ميداد حرفشو مدتيه که تو دلش نگهداشته گفت: اگه بهت ويزا دادن چيکار ميکنی؟ منم گفتم: ..............

                    هر چی پيش خودم فکر ميکردم ميديدم کسی جای نرگسو تو دلم نميتونه بگيره ولی بزرگترها ميگفتن زمان که بگذره همه چی يادت ميره. خلاصه مونده بوديم چيکار کنيم ، بنظر شما اگر بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم ؟

                    البته يه چيزو يادم رفت بگم و اونم اينکه نرگس اون موقع وسط درساش بود و اگه ميخواستيم با هم بريم اون چند سالی که درس خونده بود و دانشگاه رفته بود عملاْ هدر ميرفت و در ضمن اصلاْ موقعيت من تو اونجا معلوم نبود چی ميشه. دانشگاه فقط به من پذيرش داده بود و معلوم نبود برای هزينه دانشگاه که حدود ۲۰۰۰۰ دلار در سال بود و خرج زندگی بايد چيکار ميکردم؟؟ البته يکی از فاميلهای نزديکمون که وضع خوبی هم داره گفته بود که حاضره بهم کمک کنه ولی هر چی باشه هزينه تحصيل و زندگی مبلغ کمی نبود.



                    سئوال اين بود که اگه بهم ويزا ميدادن بايد چيکار ميکردم؟ يا اينکه شايد اصلاْ نبايد سراغ ويزا گرفتن ميرفتم؟؟!! حالا برای اينکه شما بهتر بتونيد خودتون رو جای من و نرگس بزاريد بطور خلاصه محورهای تصميم گيری رو ميگم:

                    * موقعيت بدست اومده چيزی نبود که بشه بسادگی ازش گذشت و موقعيتی هم نبود که هر روز مهيا باشه
                    * نرگس هنوز ۳ يا ۴ ترم از درسش باقی مونده بود و اگه ما با هم ميرفتيم واحدهايی که تو ايران گذرونده بود همش حيف ميشد.
                    * هزينه دانشگاه و زندگی تو آمريکا زياده و دانشجو مجاز به کار کردن (مگر داخل دانشگاه و تازه اونهم نيمه وقت با حقوق کم) نيستند و من معلوم نبود چه جوری بايد زندگيمو بچرخونم
                    هركجا هستم باشم
                    آسمان مال من است
                    پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                    چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                    زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                    اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                    Comment


                    • #11
                      تصميمی که بايد گرفته ميشد تصميم من و يا تصميم نرگس نبود، تصميمی بود که جفتمون بايد ميگرفتيم و من دنبال اين نبودم که راهی رو انتخاب کنم که سود خودم توشه. من محيط آمريکا رو نديده بودم و نميدونستم اون محيط چه تاثيری رو من ميزاره، تا جاييکه خودمو شناخته بودم هيچ چيز تو دنيا نميتونست نرگسو از ذهن من بيرون بياره. عقد کردن و يا نکردن فرقی در نتيجه آخر نداشت. اگر قرار بود گه من مثل آرش دودره بازی کنم که دو تا ورق امضا شده جلومو نميگرفت و تازه شرايط رو برای نرگس بدتر ميکرد و اگر هم قرار بود که سر حرفم باشم ، امروز و فرداش زياد فرقی نميکرد. البته من هميشه فکر ميکردم که اگه قرار باشه با رفتن به آمريکا نرگسو از دست بدم ، هيچ وقت پامو از ايران بيرون نميزارم. همه اين حرفها رو با نرگس در ميون گذاشتم. و اما نرگس:

                      راستش منم با عقد کردن اصلاْ موافق نبودم، چون اگر امير ميرفت اونجا و نظرش عوض ميشد من فقط الکی اسم يکيرو تو شناسنامم کرده بودم که همتون ميدونيد که اين مسئله برای يه دختر تو ايران اصلاْ صورت خوشی نداره. شايد با عقد کردن امير مجبور ميشد سر حرفش و تعهدش وايسه ولی اون ديگه اسمش ازدواج با عشق نبود بلکه يک ازدواج تحميلی بود که آخر و عاقبت خوبی نميداشت. من ميخواستم امير منو با تمام وجودش و بخاطر خودم بخواد و نه بخاطر دو تا ورقه کاغذ و چند تا امضا. واقعيتش اين بود که از يه چيزی مطمئن بودم و اون اينکه اگر امير به آمريکا ميرفت و هنوز قصد ازدواج ميداشت با دخترهای اونجا نظرش نسبت به من تغيير نميکرد و باز هم منو به اونها ترجيح ميداد چون رابطه ما يه رابطه دو روزه نبود که از روی هوا و هوس شکل گرفته باشه ولی اين امکان وجود داشت که امير بعد از رفتن به آمريکا کلاْ نظرش عوض بشه و اصلاْ نخواد که ازدواج کنه. ولی با اين حال من ترجيح ميدادم که امير رو تو انتخابش آزاد بزارم، اونقدر دوسش داشتم که نميخواستم که اين فرصتو ازش بگيرم حتی اگر قرار بود اين مسئله به قيمت از دست دادنش برام تموم بشه.

                      بنابراين قرار شد که امير برای رفتن اقدام کنه تا ببينيم آينده سرنوشت ما رو چه جوری رقم ميزنه. امير برای گرفتن ويزا رفت قبرس که حکايتشو بايد از زبون خودش بشنويد:

                      رفتم قبرس، راستش اگه بخوام در مورد قبرس توضيح بدم اين وبلاگ جزو وبلاگهای خيلی غير اسلامی ميشه. تو قبرس هوا هم خيلی گرم بود و هم خيلی مرطوب و هميشه هم آفتابی. تمام اروپايی ها که آرزوی هوای گرم و آفتابی رو دارن تابستون ميرن قبرس. کشور ۸۰۰،۰۰۰ نفری سالی دو و نيم مليون نفر توريست داره و تمام در آمدش از راه صنعت توريسمه. تو قبرس همه چی خيلی گرون بود، البته من فکر کنم پارچه از همه چی گرونتر بود چون اکثر دخترا فقط تيکه پايينی بيکينی رو پوشيده بودن. لابد بيچاره ها پول کافی نداشتن.

                      يه مطلب برام خيلی جالب بود، کنار دريا که بودم زياد ميديدم زن و مردا و يا دختر و پسراهايی که همديگرو ميبوسيدن و من هر چی اين صحنه ها رو بيشتر ميديدم دلم بيشتر برای نرگس تنگ ميشد. يه پسره هم بود که فکر کنم مال اروپای شرقی بود، قد بلندی داشت و يه هيکل ورزشکاری. يه کرم ضد آفتاب دستش بود و به دخترا ميگفت که اگه بخوان حاضره براشون مجانی کرم بزنه و بعضی از دخترها هم قبول ميکردن.

                      خلاصه رفتيم سفارت. يه پرونده داشتم که حداقل ۱۰۰ صفحه داشت. بابام برام اونها رو دسته بندی کرده بود و به هر دسته هم ليبل (برچسب) زده بود که بتونم سريع پيداش کنم. بعد از حدود دو ساعت منو صدا کردن. يارو هر چی میپرسيد من اول کاغذ و پرونده مربوطه رو بهش ميدادم و بعد هم مثل نوار جواب ميدادم. يکی از دوستام بهم گفته بود که اينها خيلی اوقات ميگن که بهت ويزا نميديم تا ببينند عکس العملت چيه. اگه خيلی عادی برخورد کنی بهت ويزا ميدن. يارو هم همينکارو کرد. من مثلاْ برای دوره تکميلی از طرف شرکت داشتم ميرفتم و يارو گفت که مدرکی داری که ثابت کنی اون شرکت تو رو بعد از اتمام درست ميخواد؟ منم گفتم نميدونستم چنين چيزی لازمه وگرنه براتون مياوردم. ديدم يارو بقول معروف ۵۰ /۵۰ است. بهش گفتم من نامزدم تو ايرانه و بخاطر اون بايد برگردم. من خيلی دوسش دارم و بدون اون زندگی نميتونم بکنم.

                      يارو که يه جوون ۳۰ تا ۳۵ ساله بود پرسيد : ؟do you really love her that much

                      منم با رومانتيک ترين حالتی که ميتونستم گفتم: I love him so much

                      يارو از تعجب داشت شاخ در مياورد که من سريع اشتباهمو تصحيح کردم و با خنده گفت که ۶ هفته بعد برای گرفتن ويزا بيام و اون مدرک هم از شرکت بيارم. چند روز بعدش برگشتم ايران ، کلی خرت و پرت برای نرگس خريده بودم. از جمله يه اسفنج طبيعی که برای حموم بود و يه کيف چرمی و چند تا چيز کوچيک ديگه که همرو گذاشته بودم تو کيفه. بابام اومد فرودگاه دنبالم تا برسيم خونه ساعت نزديک ۱۰ شب بود. تند رفتم بالا با مامانم سلام احوالپرسی کردم و زنگ زدم خونه نرگس اينها و گفتم دارم ميام اونجا که ببينمت. نرگس بيچاره يه کم من من کرد و گفت خسته نيستی؟ و من گفتم : نه و بعد گفت باشه بيا. من اصلاْ حواسم نبود که دير وقته شبه و شايد درست نبود که اون موقع برم خونه نرگس اينها ولی اينقدر دلم براش تنگ شده بود که حساب اين چيزا رو نکردم و تازه از نرگس گله ميکردم که چرا از اينکه گفتم ميخوام ببينمت استقبال نکردی.

                      خلاصه اون چند هفته بسرعت برق و باد میگذشت. من سريعاْ با شرکت تسويه حساب کردم که بيشتر وقت داشته باشم و سعی ميکردم بيشتر وقتمو با نرگس بگذرونم. قبل از رفتنم قرار شد که يک شب با پدر و مادرم به خونه نرگس اينها بريم ، البته نه برای خواستگاری بلکه برای اينکه دو تا خانواده بيشتر با هم آشنا بشن. عصر اون روز يهو پدرم لج کرد که حاضر نيست بياد. دائم ميگفت اين مسئله در حکم خواستگاريه و من تا مطمئن نشم که پسرم قصدش ازدواجه حاضر نيستم خواستگاری برم. خلاصه با هزار درد و بدبختی بابامو راضی کرديم که بياد. بيچاره مامان نرگس کلی شام درست کرده بود و ما هزار تا بهانه آورديم و بعد از شام رفتيم. همه چيز خيلی خوب پيش رفت و مادرم هم گفت : درسته که پسرم داره ميره، ولی نرگس جون بايد بما قول بده که بمن که دختر ندارم زياد سر بزنه.

                      به سفارت آمريکا ايميل زدم و گفتن ميتونم ويزای من آمادست. جالب اينکه توی اين مدت ، خيلی اوقات به همه تو address book ايميل ميزدم و خبر ميدادم. جالب اينکه آدرس سفارت آمريکا هم تو ليست بود و من همه اين ايميلها که بعضياشون هم انگليسی بود رو برای سفارت آمريکا هم ميفرستادم.

                      قرار شد که برم و ويزامو بگيرم.



                      امير کارهاشو تو شرکت تموم کرد و روزهای آخر بيشتر همديگرو ميديديم. من هميشه بهش ميگفتم با اينکه دوست ندارم بری ولی از طرفی دوست ندارم جلوی پيشرفتتو بگيرم، انشااله هر چی که خيره پيش مياد. خيلی سعی ميکردم که در ظاهر خودمو عادی نشون بدم ولی از ناراحتی و نگرانی داشتم ميمردم. امير روز يکشنبه به قبرس رفت و روز سه شنبه نزديکيهای غروب بمن زنگ زد و گفت که ويزاشو گرفته. اونطور که امير واسم تعريف کرد هوای قبرس خيلی گرم و مرطوب بود و امير بعد از گرفتن ويزا وقتی که سوار ماشين ميشه صورتشو جلوی کولر ماشين ميگيره و همين مطلب باعث ميشه که امير سرمای بدی بخوره. روز پنج شنبه ساعت ۲ صبح امير به تهران برگشت و ساعت ۹ صبح اومد خونمون و با ناپدريم خداحافظی کرد و بعدش من و مادرم بهمراه امير رفتيم خونه امير اينها.

                      سرما خوردگی امير خيلی ناجور بود و استرس و شرايط موجود هم مزيد بر علت شده بود.روز جمعه ساعت ۶ صبح پرواز داشت. من و امير آخرين حرفهامونو زديم. فکر اينکه ممکنه ديگه امير رو نبينم مثل خوره بجونم افتاده بود و دوست داشتم بزنم زير گريه ولی حال امير اينقدر بد بود که من دائم بخودم فشار مياوردم که گريه نکنم و ناراحتيشو بيشتر نکنم. تعدادی از دوستها و فاميلهای امير اينها هم خونشون بودن. امير رفت تو اتاقش و بعد با يه پاکت برگشت و منو صدا کرد يه گوشه و پاکتو داد دستم و گفت ميدونی که من حافظو چقدر دوست دارم برای همين دادم اينو برات نوشتن. پاکتو باز کردم و ديدم شعر زير توش نوشته شده:
                      هركجا هستم باشم
                      آسمان مال من است
                      پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                      چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                      زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                      اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                      Comment


                      • #12
                        ديگه نتونستم طاقت بيارم ، زدم زير گريه و دائم ميگفتم نميخوام بری. امير هم ميگفت : دلم برای همه خوبيهات تنگ ميشه. دلم برای اينکه صداتو بشنوم و نوازشت کنم تنگ ميشه، دلم برای اينکه دست به موهات بکشم تنگ ميشه.

                        يکی از دوستای امير اينها که آقای دکتر صداش ميکردن اومد و يه آمپول به امير زد و يکسری توصيه های پزشکی کرد. امير چمدونهاشو بست و با کمک دوستاش داشتن چمدونها رو وزن ميکردن. ديدن اين صحنه ها برام زجر آور بود. شام خورديم و امير برای من و مامانم آژانس گرفت و گفت که ساعت سه و نيم صبح مياد دنبالم که بريم فرودگاه. اونشب اصلاْ خوابم نبرد و سر ساعت سه و نيم امير بهمراه پدرش و چند تا از فاميلاشون و تعدادی از دوستاش اومدن دنبالم ، نريمان و ندا هم اومده بودند و چند تا ماشينی بسمت فرودگاه حرکت کرديم.

                        امير و پدرش رفتن تو که بارها رو تحويل بدن و من بين همه اون ادمها احساس تنهايی شديدی ميکردم. حدود نيم ساعت بعد امير و پدرش اومدن بيرون. لحظه های خيلی تلخی بود. يه بسته آماده کرده بودم که لحظه های آخر به امير بدم و بهش گفتم که تو هواپيما بازش کنه و ازش قول گرفتم تا هواپيما پرواز نکرده بازش نکنه.بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که مسافرها برای سوار شدن بروند. امير با دوستاش يکی يکی درست داد و اونها رو در آغوش گرفت. مادر امير اونقدر استرس داشت که دکتر بهش توصيه کرده بود به فرودگاه نره. آخر سر من و پدرش وايستاده بوديم. امير با منهم خداحافظی کرد و بعد يه نگاه تو چشمهای پدر که ديگه موهاش تقريباْ بطور کامل سفيد شده بود کرد و گفت: ممنون بخاطر همه چيز، بخاطر تمام محبتها و زحمتهايی که برام کشيدين و بعد دوباره سرشو آورد نزديک گوشم و برای اولين بار بهم گفت: عاشقتم.

                        امير به سمت در رفت در حاليکه دائماْ پشت سرش رو نگاه ميکرد. حتی وقتی که از در رد شد و داشتن بازرسی بدنيش ميکردند دائم از پشت شيشه نگاهم ميکرد. همش تو دلم منتظر يه اتفاق بودم. ساعت شش و نيم بود و هواپيما هنوز حرکت نکرده بود. پدر امير رفت و سئوال کرد و گفتند که هواپيما نقض فنی داره. خدا خدا ميکردم که پرواز لغو بشه تا من دوباره بتونم امير رو ببينم.

                        حدود ساعت ۸ بود که هواپيما بالاخره پرواز کرد و من ديگه تاب نياوردم و زدم زير گريه.ندا دائم سعی ميکرد دلداريم بده و منو اروم کنه. نريمان هم سعی ميکرد که يه جوری همه رو از اون حال در بياره و گفت: همه بريم کله پاچه بخوريم مهمون من اما کسی جوابشو نداد و از پيشنهادش استقبال نکرد. و اما امير:

                        توی هواپيما نشسته بودم و از ناراحتی نميدونستم چيکار کنم. چند بار رفتم دستشويی و صورتمو با آب سرد شستم. هواپيما که بلند شد تا جاييکه ميتونستم تهران و ميدون آزادی رو نگاه ميکردم تا ديگه کاملاْ از نظر محو شدن. بسته ای رو که نرگس بهم داده بود رو باز کردم و چيزيو که ديدم چشمام باور نميکرد. موهای بلند و بافته شده نرگس بود که روی يه مقدار کاغذ رنگی خرد شده قرار داشت. آخرين باری که نرگسو ديده بودم موهاش بلند بود. حتماْ شب که رفته بود خونه موهاشو قيچی کرده بود. يادمه نرگس هميشه ميگفت که از موی کوتاه خوشش نمياد. يه کاغذ هم توی جعبه بود و نرگس روش نوشته بود:

                        حالا ديگه تا دلت بخواد ميتونی موهامو نوازش کنی.

                        سرمو بين دو تا دستام گرفته بودم و بيصدا اشک ميريختم.
                        هركجا هستم باشم
                        آسمان مال من است
                        پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                        چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                        زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                        اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                        Comment


                        • #13
                          حالم خيلی بد بود. دائم نگران بودم که پرواز بعديم را از دست ندهم. خوشبختانه به پرواز بعدی به موقع رسيدم چون آن پرواز هم تاخير داشت. رسيدم به سرزمين فرصتهای طلايی. اولش منو بردن انگشت نگاری، يه پليسه پاسپورتمو گرفت و گفت دنبالش برم. بعد منو برد تو يه اطاق و خودش رفت. حدود ساعت ۱۰:۳۰ صبح و ساعت ۱۲:۱۵ برگشت. منکه ديگه کاملاْ داشتم بيهوش ميشدم. انگشت نگاری و کارهای اداری انجام شد و چون دير شده بود چمدان من گم شد. هر چی به اون يارو ميگفتم بزار من برم به فاميلامون بگم که رسيدم ميگفت از اين در که بری بيرون نميشه برگردی. خلاصه ساعت حدود ۲ بعدالظهر بود که من اومدم بيرون. عموم اومده بود دنبالم. بيچاره نگران شده بود که منو راه ندادن. ماشينش يکی از اين ماشينهايی بود که بهش اينجا ميگن VAN ، يه حالتيه مثل ماشينهای استيشن ولی سه رديف صندلی داره و درهای عقبش کشوئيه.

                          منكه رو صندلي عقب ماشين تا خونه خوابيدم. چند روزي طول كشيد تا حالم سر جاش اومد‏‏. چون هم حالم خوب نبود و سرما خورده بودم و هم اينكه برنامه خوابم به هم ريخته بود. همون روز اول بعد از اينكه رسيديم زنگ زدم ايران (هم به پدر و مادرم و هم به نرگس) و خبر دادم كه سالم رسيدم.

                          راستش وبلاگ خوبيش اينه كه خيلي از مطالبي آدم روش نميشه تو محيط جامعه بيان كنه رو ميشه گفت. من تو مدتي كه تو ايران بودم چون هميشه پهلوي پدر و مادرم بودم و تنهايي رو تجربه نكرده بودم شرايط برام خيلي سخت بود. عموم در يكي از شهركهاي نسبتا ثروتمند نشين و بقول خودمون پولداري زندگي ميكرد كه تا شهر بيشتر 50 كيلومتر بود و من هر روز بايد با قطار ميرفتم دانشگاه و ميامدم.

                          محيط شهرك و محيط شهر كاملاَ متفاوت بود. شهرك تميز و امن بود. ماشينها نو و آدمها اكثراَ پولدار. اما تو شهر وضعيت بدتر از تهران خودمون بود. خيلي جاها كثيف و پر از آشغال بود. دانشگاه منهم كه وسط محله سياهي قرار داشت و خيابانهاي بيرون از مجتمع دانشگاه اصلاَ امن نبود.

                          اينقدر از نظر فكري آشفته بودم كه سعي ميكردم با ورزش زياد كاري كنم كه ديگه برام انرژي براي فكر كردن به مسائل باقي نمونه. يادم مياد تو پارك نزديك خونه يكروز كه بارون ميباريد و هوا سر بود يكساعت و 45 دقيقه دوديدم. قطرات بارون كه به صورتم ميخورد انگار منو به مبارزه ميطلبيد.

                          اون ترم دو تا درس برداشتم كه استاد يكي از درسها ايراني بود و اون يكي هم انگليسي رو خيلي شمرده حرف ميزد. مشكل من اين بود كه وقتي ميخواستم سئوال بپرسم نميدونستم سئوالمو چه جوري بپرسم. دستمو براي سئوال پرسيدن ميبردم بالا و بعد كه ميخواستم سئوالمو بپرسم همون يك ذره زبان هم كه بلد بودم يادم ميرفت.

                          دخترهاي آمريكايي هم همه جوره توشون بود ولي اصلاَ اون جوري كه زينت خانم ميگفت نبود. بنظر من بطور متوسط دخترهاي ايراني از دخترهاي آمريكايي خوشگلترن و از نظر هيكل ميشه گفت در يه حد هستن.

                          هر روز كه ميگذشت احساس دوري از نرگس بيشتر عذابم ميداد. تو دانشگاه يه گروه كوچك از ايرانيها بود كه گاهگاهي برنامه ميذاشتن و اينور و اونور ميرفتن. من كه تو ايران هميشه دنبال اينور و اونور رفتن بودم تقريبا تمام وقتم را در دانشگاه و يا در خانه عمويم ميگذراندم و در اكثر برنامه‏ها شركت نميكردم.

                          يكي از مسائلي كه برام خيلي سخت بود اين بود كه ماشين نداشتم و اينور اونور رفتن بدون ماشين خيلي سخت بود. يه جورايي دست و پام بدون ماشين بسته بود و از طرف ديگه چون پول در نمياوردم سعي ميكردم تا اونجا كه ميتونم كمتر پول خرج كنم. البته پدر و مادرم دائم ميگفتند اگه پول لازم داري برات بفرستيم .

                          مسئله اي كه بيشتر از همه منو ناراحت ميكرد اين بود كه تو خونه عموم راحت نبودم. زن عموم بخاطر اختلافاتي كه با مادرم داشت با كل خانواده ما رابطه خوبي نداشت و دو تا دختر عمو داشتم كه يكيشون 16 سالش بود و اون يكي 20 سالش. بخاطر رفتارها و حرفهاي زننده زن عموم سعي ميكردم دير بخونه بيام و وقتي به خونه بيام كه همه خونه باشن و دائم سعي ميكردم كه از نرگس صحبت كنم تا زن عموم خيالش از جانب من راحت باشه. دختر عموهام كه هر دو در آمريكا بدنيا اومده بودن و رفتارشون خيلي امريكايي بود. مخصوصا دختر عمو بزرگم.

                          وقتي عموم اينها اومده بودن ايران ما تمام برنامه زندگيمونو تعطيل كرده بوديم تا اونها بيشتر ببينيم اما وقتي من رفتم امريكا دختر عمو بزرگم حتي براي سلام كردن از اطاقش بيرون نيومد. روز اول بعد از چند ساعت از اطاقش اومد بيرون و سلامي كرد و رفت سوار ماشينش شد و رفت بيرون. كلاَ با رفتار تحقير آميز زن عموم و دختر عموهام روبرو بودم و عموم هم در اين بين چندان كمكي نبود. با اينكه اصلاَ دوست نداشتم خونه عموم زندگي كنم ولي چاره اي نداشتم.

                          چند ماه از اومدنم به آمريكا ميگذشت و هنوز از اون چيزهايي كه زينت خانم گفته بود برام پيش مياد خبري نبود.

                          با اينكه از دنياي من فقط يك نفر كم شده بود خيلي احساس تنهايي ميكردم. شبي كه امير رفت اصلا نخوابيدم. وقتي رسيدم خونه همش فكر ميكردم كه الان امير تو هوائه ، الان امير رسيده ، الان سرماخوردگيش چطوره؟ و اينجور چيزها. حالت صورتش تو اون روز آخر كه با حال مريضي مشغول بستن چمدوناش بود دائم تو ذهنم تكرار ميشد. شايد اگه موقع رفتن حالش بهتر بود و اونطوري سرما نخورده بود اونقدر عذاب نميكشيدم.
                          تو تختم دراز كشيده بودم و به سقف اتاقم نگاه ميكردم. فكر نميكردم دوري از امير در همون لحظات اول برام اينقدر سخت باشه. با امير خاطرات زيادي داشتم ولي بيشتر از همه خاطره اولين ديدارمون تو دانشگاه جلوي چشمم ميومد، اونروز اصلاَ فكرشو نميكردم كارمون به اينجا بكشه. حالتم عصبي بود ، دلم ميخواست جيغ بكشم و حوصله هيچ كس و هيچ چيز رو نداشتم. سرمو محكم روي بالشم فشار دادم و شروع كردم به گريه كردن. ميگفتم خدايا من چه جوري ميخوام تحمل كنم؟ پيش خودم ميگفتم اخه دختر اين چه كاري بود كردي؟ اونكه بخاطر تو حاضر بود بمونه. ولي بعد از حرف خودم پشيمون ميشدم. منطق و احساسم بدجوري با هم درگير بودن. پيش خودم ميگفتم نكنه از تصميمي كه گرفتم پشيمون بشم ولي وقتي به اين فكر ميكردم كه امير اونجا چقدر ميتونه موفق باشه احساس ميكردم كه تصميم درستي گرفتم. چند ساعتي با خودم كلنجار رفتم تا اينكه خوابم برد.

                          زندگي من روال عادي خودشو طي ميكرد، فقط دل و دماغ هيچ چيزو نداشتم. خيلي از چيزهايي كه قبلاَ خوشحالم ميكرد جذابيتشو برام از دست داده بود. ندا خيلي سعي ميكرد كه منو اروم كنه. با مامان امير هم در تماس بودم و چند روز بعد از رفتن امير رفتم خونشون. پدر و مادر امير كه با رفتن امير تنها شده بودند مثل من دل و دماغ نداشتند. نمدونستم من بايد اونها رو دلداري بدم و يا اونها منو. خلاصه اينكه سعي ميكردم خودمو خيلي عادي نشون بدم و اونها رو دلداري بدم. جاي خالي امير كاملاَ احساس ميشد ، مخصوصاَ سر ميز نهار كه چهار نفره بود و صندلي امير خالي.

                          پدر و مادر امير عادت داشتن كه بعد از ناهار ميخوابيدن و منهم براي اينكه اونها رو معذب نكرده باشم و در ضمن براي اينكه بتونم تو اطاق امير تنها باشم گفتم كه اگه ميخواين برين استراحت كنين و منهم ميرم تو اطاق امير جان دراز ميكشم. رفتم تو اطاق امير ، برام خيلي سخت بود چون تو اطاقش جاي خاليش بيشتر از همه جا احساس ميشد. كتابها و لوازمش هنوز دست نخورده باقي بود. امير عادت داشت از هر نوشته اي كه خوشش ميومد اونو پرينت ميكرد و ميزد به ديوار اطاقش. نوشته هايي مثل
                          هركجا هستم باشم
                          آسمان مال من است
                          پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                          چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                          زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                          اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                          Comment


                          • #14
                            Love is all we need ،

                            الا بذكراله تطمئن القلوب

                            و يا جمله The impossible is often the untried .

                            پشت ميز مطالعه امير نشستم و ياد اولين روزي افتادم كه بعد از اثاث كشي به منزل جديد امير اطاقشو بهم نشون داده بود. به قابهاي عكسي كه رو ميز مطالعه امير بود چشم دوخته بودم. فكر نميكردم روزي برسه كه من توي اون اطاق باشم و امير اونور دنيا باشه. پيش خودم ميگفتم خدايا ميشه من و امير يكبار ديگه با هم تو اين اطاق باشيم و بهش بگم كه چقدر دلتنگشم. نگاهي به تخت امير انداختم. راستش اولش يه ذره خجالت ميكشيدم كه برم تو تختش دراز بكشم. هر چي باشه هرچند كه امير نبود ولي اون تخت يه پسر بود. فكر كردم كه اونطوري ممكنه يه كم آرومتر بشم. دراز كه كشيدم اشكم بي اختيار سرازير شد. بالش و ملحفه هنوز بوي امير رو ميداد. خوابيدم با اين آرزو كه خواب امير رو ببينم كه متاسفانه اين اتفاق نيفتاد. از خواب كه بيدار شدم چاي دم كردم و يكم با مامان امير گپ زديم و من برگشتم خونه. پدر و مادر امير از نبودن امير خيلي ناراحت و دلشكسته بودن و اين مطلبي بود كه تا اونروز اصلا بهش فكر نكرده بودم.
                            روزها ميگذشت و من دلم به تماسهاي تلفني و ايميل و چت كردن با امير خوش بود. امير يه كارت تلفن خريده بود كه قيمتش در صورتيكه به من نصفه شبها زنگ ميزد خيلي ارزونتر ميشد. امير معمولاَ ساعت 2 يا 3 شب زنگ ميزد و من هر شب با اين اميد كه با تلفن امير از خواب بيدار بشم ميخوابيدم. يه نامه هم از امير دريافت كردم كه توش بيشتر از تنهايي ها و دلتنگيهاش گفته بود. توي نامش جمله اي نوشته بود كه دلمو آتيش زد. نوشته بود : تنها دوست من يه مجسمه سنگيه كه توي حياط دانشگاه روي نيمكت نشسته. بعضي وقتها ميرم و باهاش حرف ميزنم. امير نامشو در حالي نوشته بود كه كنار تنها دوستش يعني همون مجسمه نشسته بود.

                            بعد از مدتی به کمک عموم يه کار توی دانشگاه پيدا کردم و يه کم وضعم بهتر شد. هزينه دانشگام که حدود سالی ۱۲۰۰۰ دلار بود رو پرداخت ميکردند و ماهی هم ۱۰۰۰ دلار بهم حقوق ميدادن. دو هفته بعد از اينکه کارمو شروع کردم با يکی از بچه های ايرانی که تو يکی از آپارتمانهای دانشگاه زندگی ميکرد صحبت کردم و قرار شد هم اطاق بشيم. با عموم صحبت کردم و دوری راه رو بهونه کردم و به جای جديد اثاث کشی کردم. البته اثاث کشی که چه عرض کنم تمام وسايلم توی ماشين داييم براحتی جا شد.

                            خونه جديد يه استوديو بود (همون که تو ايران بهش ميگن سوئيت) که يه اطاق بود با يه آشپزخونه ۲متر در ۱ متر و چند تا کمد کوچيک. کل خونه جديد از اطاق خوابی که خونه عموم داشتم کوچيکتر بود ولی توش راحت ميتونستم نفس بکشم. کلی آشپزی ياد گرفتم و چند بار هم کله پاچه درست کردم. به دانشکده و محل کارم هم خيلی نزديک بودم ، ۵ دقيقه پياده تا دانشکده و ۷ دقيقه پياده تا محل کار. گاهی نيمه شبها تو محوطه دانشگاه قدم ميزدم و ياد اونوقتهايی ميافتادم که با نرگس تو پارک قدم ميزديم.

                            چند ماهی گذشت و تعطيلات کريسمس هم تموم شد و ترم جديد شروع شد و من رسماْ و بصورت الکترونيک از نرگس خواستگاری کردم. يعنی يکی از عکسهای نرگس رو که توش خيلی جدی بود رو اسکن کردم و يه عکس ديجيتال هم گرفتم در حالی مثلاْ دارم سئوال میپرسم و نوشتم : زن من ميشی؟

                            با مادرم اينها هم صحبت کردم و گفتم که برن و کارو تموم کنن. نميدونم حلقه دست کنن و اينجور حرفها. حالا مونده بودم ازدواج غيابی بکنيم و يا برگردم ايران. مشکل برگشتن به ايران اين بود که ويزای من تک ورود بود و ممکن بود برای برگشت دوباره بهم ويزا ندن و اينکار ريسک بزرگی بود.

                            اينجا يه قانون مسخره داشتن و اونهم اين بود که اگه کسی به مکزيک يا کانادا ميرفت و مرز رو زمينی قطع ميکرد اونوقت ميتونست بدون ويزا برگرده. حالا چرا زمينی خدا عالمه. چند تا از بچه های ايرانی اينجا با استفاده از اين قانون رفته بودند کانادا و اونجا از سفارت آمريکا يه ويزای ديگه گرفته بودن و با اون ويزا رفته بودن ايران. موقع برگشت فقط پاسپورت و برگه ای بنام I-94 (اين برگه رو موقع به آمريکا به پاسپورت منگنه ميکنند) رو فقط چک ميکردند و ويزای جديد رو باطل نميکردند. از اين جهت ميگم مسخره که ويزا يعنی اجازه ورود به يه کشوره ، خوب وقتی شما تو يه کشور هستين و اجازه ورود مجدد ميخواين بايد چيکار کنين؟ از نظر قانون آمريکا که بايد برين از آمريکا بيرون و از اونجا اقدام کنين.

                            هم اطاقيم هم ميخواست بره ايران و تصميم داشت بره مکزيک که از سفارت آمريکا تو مکزيک ويزا بگيره. خلاصه من هم تصميم گرفتم باهاش برم مکزيک. وقتی اينو به نرگس گفتم داشت از خوشحالی پر در مياورد. ما دو نفری رفتيم سفارت مکزيک، يه جای شلوغ و کثيف پر مکزيکی. رفتيم با کنسول صحبت کرديم و گفت شما چه جوری ميخواين برگردين آمريکا و ما بهش توضيح داديم ولی اون قانع نشد. ميگفت تا بمن ثابت نکنيد که نميخواين برين مکزيک بمونين من بهتون ويزا نميدم. مثلاْ داشت ادايه کنسول آمريکا رو در مياورد. ميخواستم بهش بگم مرتيکه کدوم احمقی آمريکا رو ول ميکنه ميره مکزيک آخه؟ و تازه حالا کشورتون مگه چه بهشتی هست که اينقدر پزشو ميدی؟

                            خلاصه برگشتيم از دانشگاه نامه گرفتيم که توش توضيح داده بود ما بدون ويزا ميتونيم برگرديم و يارو منت بر سر ما گذاشت و بهمون ويزا داد. بعدش بايد از سفارت آمريکا تو مکزيک وقت ميگرفتيم. برنامه وقت گرفتن هم مکافاتی بود. فقط از طريق اينترنت وقت ميدادن و اونهم روزی فقط ۱۰ نفر. تازه هر روز که ميخواستی بری سفارت بايد دقيقاْ سه هفته قبلش وقت ميگرفتی نه يه روز کم و نه يه روز زياد.

                            من و هم اطاقيم تصميم گرفتيم بريم لس آنجلس و ماشين کرايه کنيم و از اونجا تا مرز رو با ماشين بريم .خلاصه روزی که بليط ارزونتر بود رو انتخاب کرديم. قرار شد پنجشنبه شب بريم ، جمعه بريم سفارت و دو شنبه بعدالظهر برگرديم.

                            اون سايتی که وقت ميداد از ساعت ۹ صبح باز ميشد و ساعت ۹ و پنج و دقيقه ديگه جاها پر بود. ما هم صبح جمعه رفتيم تو کامپيوتر لب و منتظر شديم که ساعت بشه ۹. از شانس ما اونروز سايتشون خراب شد. هر چی ما آدرسشو ميزديم ميگفت :

                            Page Cannot be displayed

                            حالا ما بليط هواپيمامونم آن لاين خريده بوديم و نه ميشد پس داد و نه ميشد عوضش کرد. تا ساعت ۱۲ صد بار امتحان کرديم سايتشون درست نشد که نشد. زنگ زديم سفارت آمريکا در مکزيک و گفتيم که وقت ميخوايم و يارو ميگفت فقط از طريق اينترنت و هر چی بهشون ميگفتيم باباجون اينترنتتون قاط زده و کار نميکنه حاليش نميشد.

                            خلاصه روز دوشنبه همون برنامرو تکرار کرديم ولی اينبار کار کرد و از سفارت وقت گرفتيم. بعدشم رفتيم رو اينترنت ارزونترين ماشينی رو که ميشد کرايه کرديم و منتظر شديم تا روز سفر به لس آنجلس.

                            بعد از رفتن امير روزها برام بسختي ميگذشت و سعي ميكردم كه خودمو سرگرم كنم تا جاي خالي امير كمتر احساس بشه. تولد من مدتي بعد از رفتن امير بود ، خيلي دلم گرفته بود و همش ياد سال قبل ميكردم، ياد گردنبندي كه امير برام خريده بود و ياد همه خاطرات قشنگمون و ... (خودتون ميدونيد ، تو پستهاي قبلي نوشتم) مامانم دائم ازم ميپرسيد كه نميخواي دوستاتو براي تولدت دعوت كني؟ منهم راستش اصلاَ دل و دماغ نداشتم و گفتم نه حوصلشو ندارم. با اينحال مامانم يه كيك كوچولو برام گرفت و ندا هم قرار بود اونروز عصر بياد خونمون. وقتي ندا اومد ديدم كه يه دسته گل بزرگ كه بتعداد سالهاي عمرم شاخه هاي بلند گل رز قرمز بود تو دستشه. همديگرو بوسيديم و تولدمو تبريك گفت و يه جعبه جواهر كوچيك هم همراه دسته گل داد بهم . هديه رو باز كردم و ديدم يه عدد سكه كامل بهار آزادي توشه. منم محكم بغلش كردم و گفتم بيشتر از اينكه خوشحالم كني شرمندم كردي ، و ندا با لبخندي شيطنت آميز گفت فكر كردي تشكر كردن به همين سادگياست. بايد كلي پول تلفن بدي و زنگ بزني آمريكا. از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم يه جيغ بنفش زدم و بجاي امير دوباره ندا رو بغل كردم. امير از چند روز قبلش با نريمان و ندا همه چيرو هماهنگ كرده بود. مخصوصاَ اين مسئله جلوه خوبي جلو مامانم و ناپدريم داشت. ناگفته نماند كه خود ندا هم برام يه گردنبند قشنگ آورده بود. ميخواستم همون موقع به امير زنگ بزنم ولي ميدونستم كه اون موقع امير سر كلاسه و محبور بودم كه كمي صبر كنم . مامانم كيك آورد و در حال خوردن كيك بوديم كه امير خودش زنگ زد. با شنيدن صداش بغض كردم، و صدامو شبيه دختر كوچولوها كردم و گفتم چرا رفتي؟ چرا منو تنها گذاشتي؟ و كلي بابت هديه تولد ازش تشكر كردم و گفتم كه اصلاَ انتظارشو نداشتم و امير هم از اونور تلفن كلي قربون صدقم رفت و دائم با شيطنت ماجراي تولد پارسالمو يادآوري ميكرد. خلاصه بعد از رفتن امير شايد اولين باري بود كه هر دومون شاد بوديم و ميخنديدم. من از اينكه ميديدم امير چقدر بفكرمه خوشحال بودم و امير هم از خوشحالي من خوشحال بود.

                            اوايلش كه امير رفته بود تو خونه كامپيوتر نداشتم بنابراين بيشتر وقتها ميرفتم خونه ندا اينها و از قبلش با امير براي چت قرار ميذاشتيم. الان كه فكرشو ميكنم خيلي برام بامزه است چون من و امير از نظر زماني روز و شبمون برعكس بود، بيشتر نصفه شبها با امير چت ميكردم و بنابراين خيلي از شبها رو خونه ندا اينها ميگذروندم، هميشه خدا وقتي با امير چت ميكردم خواب آلو بودم. يادمه كه يه شب ندا مشغول گرفتن شماره براي وصل شدن به اينترنت بود و دائم شماره اشغال ميزد. بهش گفتم ندا من ميرم رو تختت دراز ميكشم ، هر وقت گرفت و وصل شد منو صدا كن. نشون به اون نشون كه خوابم برد و ياهو مسنجر ندا روشن بود و اسم امير هم تو ليستش بود ، امير آن لاين شده بود و ندا 5 دقيقه منو صدا كرده بود تا بيدار شم. آخرين جملشو يادمه كه ميگفت: خره ، پسره 5 دقيقس منتظره ، بيدار نشي با همين اسپيكر ميكوبم تو كله ات. خلاصه كه منو ندا با هم عالمي داشتيم. بعضي وقتها ساعت بندي ميكرديم چون اون هم ميخواست با دوستاش چت كنه و قانون گذاشته بوديم كه هر كسي حق نداره بيشتر از نيم ساعت متوالي جت كنه. البته بيچاره ندا وقتي كه صحبت من با امير طولاني ميشد شكايتي نميكرد. يادش بخير چه روزها و چه شبهايي بود.
                            هركجا هستم باشم
                            آسمان مال من است
                            پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                            چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                            زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                            اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                            Comment


                            • #15
                              توي موقعيت خاصي بودم ، توي مهمونيا و هر وقت كه با دوستام جمع ميشديم اونهايي كه در جريان بودن ميگفتن : خوب با امير كارتون به كجا رسيد ؟ و من كلي معذب ميشدم و نميدونستم چي بگم ، از همه بدتر اينكه شروع ميكردن به نصيحت كردن و هر كسي يه چيزي ميگفت. يكي ميگفت: تو هم الكي خودتو معطل اين پسره كردي و يكي ديگه ميگفت: نكنه خواستگاراتو بخاطر اين پسره كه كارش هنوز معلوم نيست بپروني. منم ميگفتم: نه بابا، امير همش زنگ ميزنه ، ايميل ميزنه ، براي تولدم كادو فرستاده و ... ولي خوب خودتون كه بهتر ميدونين در دروازه رو ميشه بست ولي در دهن مردمو نميشه بست. راستشو بخواين با اينكه به امير خيلي مطمئن بودم و دائم با كارهاش حس اطمينان منو جلب ميكرد ولي ته دلم هميشه نگران بودم كه نكنه جريان زندگي جوري بشه كه من و امير نتونيم دوباره با هم باشيم. تا اينكه اون ايميل خواستگاري الكترونيك رو برام فرستاد و گفت كه با خانوادش حرفاشو زده و قراره بيان خواستگاري. هميشه به اونهايي خواسته بودن براي خواستگاري بيان خونمون جواب رد داده بودم چون اصلاَ قصد ازدواج نداشتم و اين اولين باري بود كه كسي رسماَ براي خواستگاري ميومد خونمون ، و تو دلم آرزو ميكردم كه اين اولين و آخرين خواستگاري باشه كه برام مياد. از طرفي خيلي خوشحال بودم و از طرف ديگه هم كلي نگران بودم كه بالاخره نتيجه چي ميشه؟

                              از اون روز افتادم دنبال جور کردن مدارک. از هر چیزی که میشد یه مدرک تهیه کردم. از نمرات رسمی دانشگاه و برگه ای که نشون میداد هنوز دانشجو هستم تا مدرکی که نشون میداد که دانشگاه داره پول تحصیلمو میده (خدائیش دمشون گرم) و حتی یه برگه از بانک که نشون میداد کلی پول تو بانک دارم. عموم یه چند هزار دلاری برای چند روز بهم قرض داد و من اونو گذاشتم تو حسابم و یه برگه از بانک گرفتم که فلان قدر پول تو حسابمه و بعد که برگه رو گرفتم پول عمومو بهش برگردوندم.

                              قرار بود برم لس آنجلس پهلوی پسر یکی از دوستای عموم بنام نادر که من چند باری دیده بودمش و روز دوشنبه صبح راه بیفتم بسمت جنوب و از سان دیه گو رد بشم و برم اونور مرز به شهر تیجوانا که چسبیده به مرز بود. برم سفارت آمریکا مصاحبه بکنم و برگردم. یه چیزی حدود 175 مایل باید رانندگی میکردم.

                              از شانس بد روز پنجشنبه که میخواستم برم لس آنجلس دوباره سرما خوردم. شانس آوردم هم اتاقیم باهام بود و هوامو داشت. خلاصه رسیدیم فرودگاه و رفتم دم گیت که بلیطمو بگیرم. چون بلیط رو از رو اینترنت خریده بودم فقط یه برگه داشتم که از تو سایتی که بلیط رو توش خریده بودم پرینت کرده بودم و شماره و اینجور چیزها روش بود و در واقع رسید بلیط بود.برگه رو به مسئول گیت دادم و اون بلیطمو بهم داد و چک کردم دیدم تاریخ برگشتم عوض دوشنبه روز جمعه زده شده. رفتم به مسئول گیت گفتم و اون ازم برگه ای رو که دفعه اول بهش داده بودم خواست. دیدم که بعله تو اون برگه هم تاریخ برگشت روز جمعه ذکر شده. خدا میدونه چی شده بود؟ منکه فکر میکنم که موقعی که میخواستم تو صفحه اون سایته اسکرول کنم از چرخ وسط موشواره استفاده کردم و اون عوض اینکه صفحه رو اسکرول کنه ، تاریخ رو عوض کرده بود. منم تو قسمت آخر دیگه تاریخها رو چک نکردم.

                              خلاصه به مسئول گیت گفتم که میخوام تاریخ بلیطمو عوض کنم و اون گفت چون بلیط رو آنلاین خریدی امکان عوض کردن تاریخش نیست و اگه بخوای اینکارو بکنی باید 100 دلار جریمه بدی. من بلیط رفت و برگشت رو خریده بودم 250 دلار. یعنی برای عوض کردن تاریخ یه بلیط 125 دلاری باید 100 دلار جریمه میدادم. چاره ای نبود جریمه رو دادم. از فرودگاه یه زنگ به نرگس زدم و سوار هواپیما شدم.

                              رسیدیم لس آنجلس و به شرکتی که ماشین رو ازش کرایه کرده بودم زنگ زدم و اومدن دنبالم ، هم اتاقیمم قرار بود بره خونه یکی از دوستاش تو لس آنجلس و دوستش اومد دنبالش و اون رفت و من هم رفتم و ماشینو تحویل گرفتم و راه افتادم سمت خونه نادر اینها. با کلی بدبختی خونه نادر اینها رو پیدا کردم ، ساعت حدود 2 صبح بود که من بالاخره رفتم تو رختخواب.

                              نادر اینها وضع مالی خوبی داشتن و صاحب یه کارخونه بودن. صبح ساعت 7 بیدار شدم و با نادر رفتیم کارخونشون. تا کارخونشون حدود یکساعت و نیم فاصله بود و نادر هر روز این مسیر رو رانندگی میکرد. تو دفتر کارخونه یه مبل گنده بود که من تا ظهر روش خوابیدم. شب نادر یه مهمونی دعوت بود که با هم رفتیم و کلی خوش گذشت. همه ایرانی بودن و همه پولدار ، بیشترشون هم آدمهای تحصیلکرده ای بودن. حدود ساعت 1 صبح با نادر برگشتیم خونه و نادر دائم میگفت که بریم لاس وگاس ، میگفت خیلی خوش میگذره و اینجور حرفها. راستش من خیلی دوست داشتم لاس وگاس یا بقول خودشون وگاس رو ببینم. ولی اینقدر حالم بد بود که ترجیح دادم نرم و نادر رو راضی کردم که نریم. جالبه بدونین که درآمد شهر لاس وگاس از طریق قمار و اینجور چیزها از درآمد نفت ایران بیشتره.

                              روز شنبه به هم اتاقیم زنگ زدم و قرار شد برم پهلوی اون تا دوشنبه صبح با هم بریم سفارت. رفتم دنبالش و با هم رفتیم محله ایرانی ها گشتیم. روز یکشنبه با هم اتاقیم رفتیم و اونهم ماشینشو تحویل گرفت و برگشتیم.

                              دوشنبه صبح دو ماشینی از لس آنجلس راه افتادیم بسمت جنوب.کلی تو راه به ترافیک خوردیم و همدیگرو گم کردیم. ساعت 6:30 حرکت کرده بودیم و من ساعت 10:45 رسیدم لب مرز. البته اينو بگم که وقتی تابلو آخرين خروجی آمريکا رو ديدم يه جورايی ترس برم داشته بود.



                              از همين خروجی که ميبينين خارج شدم و ماشین رو دم مرز تو آمریکا پارک کردم و پاسپورت و مدارکمو برداشتم و رفتم به سمت مرز. آماده بودم که پاسپورت و ویزای مکزیکو نشون بدم اما موقع رد شدن از مرز از طرف آمریکا به مکزیک هیچکس هیچ سئوالی از آدم نمیپرسه. همونطور که تو عکس میبینین یه در اونجاست که فقط از یه طرف میچرخه و از اون در که رد بشی اونور مکزیکه.
                              هركجا هستم باشم
                              آسمان مال من است
                              پنجره فكر هوا عشق زمين مال من است
                              چه اهميت دارد گاه اگر مي رويند قارچهاي غربت!!!


                              زندگي دو نيمه است : نيمه اول در انتظار نيمه دوم ، نيمه دوم در حسرت نيمه اول .


                              اگه یه پروانه روی سرت نشست تعجب نکن چون ............ . من آدرس قشنگترین گله دنیا رو بهش دادم.

                              Comment

                              Working...
                              X