چگونه می توان عاشق شد!
فرض کن پسرکی هستی عاشق پیشه، کتاب خون و شاعر، شاملو می خونی و سهراب سپهری! شبا زیر لب فروغ زمزمه می کنی و دلت که می گیره واسه خودت دو سه خطی شعر می نویسی.
یه روز دخترکی می بینی سخت دلربا! عاشق می شی! نمی شناسیش درست، اما مهم نیست، تو دوسش داری و قوه تخیل هم که به لطف عاشق پیشگی بد مدل بالا است و هی واسه خودت می بافی خیال!!
شبا یه دور شعرایی که در وصف دوری معشوق و سوختن در تب و تابش است رو می خونی و عاشق تر می شی، طبق معمول دری به تخته می خوره و دخترک می شود همدمت! می شه یارغار و خیابونت! می شه بانوی رویاهات!
راستیتش یه خورده بد می شه، دختره دیگه می شه یک موجود حقیقی! بافته ها روباید از هم باز کرد دونه دونه! آخه چرا اینقدر شعر در وصف تو بغل بودن یار برای همیشه کمه! هر چه بغل هست بوی نوستول می ده! شعر منباب بغل حی و حاضر موجود نیست! یه خورده لاو بی مزه ای می شه! این حس دوست داشتنی مازوخیستی هم که دیگه ارضا نمی شه! آخه حیف جوونی نیست که به این زندگی ننر و بی مزه و بی عشق بگذره!
طلاق می گیرین، می دونین شیرین ترین لحظه دوستیتون می شه، لحظه خدافظی، هم اون حس مازوخیستی ارضا می شه، هم خداییش شعر خورش ملسه! نفس به نفس اون لحظه هارو حفظ می کنی، بعدا واسه در آوردن قافیه خوبه! خداییش رمانتیک تر هم هستش! تو کجای ادبیات ما عاشق و معشوق به هم رسیدن که حالا من بخوام برسم! این نظم زیبای ادبی رو نباید به هم زد!
اصل عشق تازه از اینجا شروع می شه، یه مدت دپ فلسفی می زنی بس شیک! ته ریش، موهای نا مرتب! سیگار گوشه لب و چشای سرخ از گریه! شعر می گی به چه زیبایی! دوباره بافتن شروع می شه و برات می شه الهه عشق و زیبایی! بیشتر از مواقع بودنش دوسش داری، خاطره ورق می زنی و ایول مازوخیسم می گویی! وبلاگی هم داشته باشی که دیگه غوغاست! کامنت می خوری شدید! ایمیل میاد برات از دخترکان یک عالمه!
از این به بعد شور عشق رو واقعا حس می کنی ، عشق ماله زمین نیست! عشق آسمونی است! عاشقی در فراق است نه در وصال!!
فرض کن پسرکی هستی عاشق پیشه، کتاب خون و شاعر، شاملو می خونی و سهراب سپهری! شبا زیر لب فروغ زمزمه می کنی و دلت که می گیره واسه خودت دو سه خطی شعر می نویسی.
یه روز دخترکی می بینی سخت دلربا! عاشق می شی! نمی شناسیش درست، اما مهم نیست، تو دوسش داری و قوه تخیل هم که به لطف عاشق پیشگی بد مدل بالا است و هی واسه خودت می بافی خیال!!
شبا یه دور شعرایی که در وصف دوری معشوق و سوختن در تب و تابش است رو می خونی و عاشق تر می شی، طبق معمول دری به تخته می خوره و دخترک می شود همدمت! می شه یارغار و خیابونت! می شه بانوی رویاهات!
راستیتش یه خورده بد می شه، دختره دیگه می شه یک موجود حقیقی! بافته ها روباید از هم باز کرد دونه دونه! آخه چرا اینقدر شعر در وصف تو بغل بودن یار برای همیشه کمه! هر چه بغل هست بوی نوستول می ده! شعر منباب بغل حی و حاضر موجود نیست! یه خورده لاو بی مزه ای می شه! این حس دوست داشتنی مازوخیستی هم که دیگه ارضا نمی شه! آخه حیف جوونی نیست که به این زندگی ننر و بی مزه و بی عشق بگذره!
طلاق می گیرین، می دونین شیرین ترین لحظه دوستیتون می شه، لحظه خدافظی، هم اون حس مازوخیستی ارضا می شه، هم خداییش شعر خورش ملسه! نفس به نفس اون لحظه هارو حفظ می کنی، بعدا واسه در آوردن قافیه خوبه! خداییش رمانتیک تر هم هستش! تو کجای ادبیات ما عاشق و معشوق به هم رسیدن که حالا من بخوام برسم! این نظم زیبای ادبی رو نباید به هم زد!
اصل عشق تازه از اینجا شروع می شه، یه مدت دپ فلسفی می زنی بس شیک! ته ریش، موهای نا مرتب! سیگار گوشه لب و چشای سرخ از گریه! شعر می گی به چه زیبایی! دوباره بافتن شروع می شه و برات می شه الهه عشق و زیبایی! بیشتر از مواقع بودنش دوسش داری، خاطره ورق می زنی و ایول مازوخیسم می گویی! وبلاگی هم داشته باشی که دیگه غوغاست! کامنت می خوری شدید! ایمیل میاد برات از دخترکان یک عالمه!
از این به بعد شور عشق رو واقعا حس می کنی ، عشق ماله زمین نیست! عشق آسمونی است! عاشقی در فراق است نه در وصال!!
Comment